سقوط
دریافت متن «تابلویی از یک کتاب (سقوط)»
«ببینید، برای من ماجرای مردی را نقل کردهاند که دوستاش به زندان افتاده بود و او شبها بر کفِ اتاق میخوابید تا از آسایشی که رفیقاش از آن محروم شده است، لذّت نبرد. چه کسی، آقای عزیز، چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟ آیا من خود به این کار قادرم؟ گوش کنید، من میخواستم قادر به آن شوم؛ و خواهم شد. همهی ما روزی به این کار قادر خواهیم شد، و آن، روزِ رستگاریِ ما خواهد بود. ولی این کار آسان نیست، زیرا دوستی با فراموشکاری یا لااقل ناتوانی توأم است. آنچه را میخواهد، نمیتواند. از این گذشته، شاید آن را چنان که باید، نمیخواهد؛ شاید ما زندگی را چنان که باید دوست نمیداریم.
آیا توجه کردهاید که احساساتِ ما را تنها مرگ بیدار میکند؟ رفیقانی را که تازه از ما دور شدهاند، چه دوست میداریم؛ مگر نه؟ آن عده از استادانمان را که دهانشان پُر از خاک است و دیگر سخن نمیگویند چه میستاییم! …ولی آیا میدانید برای چه ما همیشه نسبت به مردگان منصفتر و بخشندهتریم؟ دلیلاش ساده است! با آنها، تعهدی در کار نیست. ما را آزاد میگذارند؛ ما میتوانیم هر وقت فرصت داشتیم، در فاصلهی میان یک مجلسِ میهمانی و ملاقات معشوقهمان، یعنی رویهمرفته در اوقاتِ هدر رفته، آنان را بزرگ بداریم. اگر نسبت به آنها تعهدی داشته باشیم، فقط بهیادآوریِ ذهنی است، و قوهی حافظهی ما ضعیف است. در حقیقت، آنچه در دوستانِ خود دوست داریم، مرگِ تازه است؛ مرگِ سوزناک است؛ تحتتأثیر قرار گرفتنِ خودمان و در نهایت وجود خودمان است [که دوست داریم].»(۱)سقوط، نوشتهی آلبر کامو، ترجمهی شورانگیز فرّخ، انتشارات نیلوفر
پاورقی