لطایف و حکایات ۵

دریافت متن «لطایف و حکایات ۵»

خیلی به مغزت فشار نیار!

روزی زنی از خرید بازگشت و از شوهرش پرسید: «اگر آرد هر مَن(۱)واحد وزن در قدیم به یک درهم و یک دانگ(۲)یک ششم هر چیزی را یک دانگ می‌گویند. در اینجا هر دانگ یک ششم درهم است. باشد، با چهار درهم چند مَن آرد می‌دهند؟» مرد قدری فکر کرد اما نتوانست جواب بدهد. از زن پرسید: «آرد را از چه کسی خریدی؟» زن آدرس فروشنده را داد. مرد نفس راحتی کشید و گفت: «آسوده باش. آدم مطمئنی است.»

انتخاب کن!

دو برادر بودند که یکی خدمتِ سلطان می‌کرد و دیگری با کار و تلاش نان می‌خورد. روزی برادر ثروتمند به برادر دیگر گفت: «چرا تو نیز به خدمت سلطان در نمی‌آیی؟ تا از مشقّتِ کار نجات پیدا کنی؟» گفت: «تو چرا کار نمی‌کنی تا از ذلّت خدمت سلطان رهایی یابی؟»

به دست آهنِ تَفتِه کردن خمیر              به از دست بر سینه پیش امیر(۳)حکایت بازنویسی شده و از کتاب گلستان سعدی است.

طالعِ نحسِ ما!

پادشاهی از جایی می‌گذشت که ناگهان از اسب افتاد. پادشاه چون برخاست مردی را در آن نزدیکی دید. پس دستور داد او را بگیرند و بکشند که بدقدم و شوم است. مرد گفت: «اعلی‌حضرت من از این راه گذشتم و شما از اسب افتادید و سالم ماندید، اما شما از این راه می‌گذشتید و من شما را دیدم و کشته می‌شوم. شما بگویید کدام یک از ما شوم‌تر هستیم؟»

خدا بدهد!

فقیری به در خانه‌ی مرد ثروتمندی رفت و از آن‌ها غذا خواست. گفتند: «هنوز نان نپخته‌ایم.»

گفت: «کمی آرد به من بدهید.» گفتند: «آرد چندانی نداریم.»

گفت: «پس کمی آب به من بدهید.» گفتند: «سقّا هنوز آب نیاورده.» گفت: «لااقل کمی روغن به من بدهید.» گفتند: «روغن از کجا بیاوریم؟» فقیر گفت: «بندگان خدا! حالا که وضع‌تان چنین است بیایید با هم برویم گدایی!»

 

مولانا در کتاب مثنوی حکایتی شبیه به این داستان دارد که نقل آن خالی از لطف و عبرت نیست:

سائلی بر درِ خانه‌ای می‌رود و از اهل آن خانه تکّه نانی، هرچند خشک، درخواست می‌کند. صاحب‌خانه که آدم بخیلی است او را مسخره و تحقیر می‌کند و می‌گوید که «مگر این‌جا نانوایی است؟» نیازمند می‌گوید که کمی چربی یا دنبه‌ای هم ندارید؟ صاحبخانه باز هم به تمسخر می‌گوید: «این‌جا که قصّابی نیست؟» نیازمند پافشاری می‌کند و می‌گوید: لااقل کمی آرد به من بدهید. صاحبخانه پاسخ می‌دهد: «خیال می‌کنی این‌جا آسیاب است؟» نیازمند می‌گوید: «پس دست کم، اندکی آبم دهید» و صاحب‌خانه‌ی خسیس باز او را دست می‌اندازد که «این‌جا که جویباری نیست!» سائل که مأیوس و خشمناک شده است، دامن خویش واپس می‌زند و می‌نشیند که… .  صاحب‌خانه می‌گوید: آهای چه‌کار می‌خواهی بکنی؟

      گفت هی‌هی! گفت تن زن ای دُژَم

                                    تا در این ویرانه خود فارغ کنم

      چون در این‌جا نیست وجهِ زیستن

                                    بر چنین خانه بباید ریستن

(مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۱۲۵۸ – ۱۲۵۰)

 

خیال بهشت

واعظی اغلب بر منبر برای مردم اوصاف بهشت را می‌گفت و از جهنّم اسمی هم نمی‌آورد. تا اینکه روزی یکی از پای منبر گفت: «آقا شما همیشه برای مردم بهشت را توصیف می‌کنید، آخر یک روز هم سخنی از جهنّم بگویید.»

واعظ جواب داد: «جهنّم را إن‌شاءالله تمام شما می‌روید و تماشا می‌کنید و از خصوصیات آن مطّلع می‌شوید. به همین دلیل بهشتی را که نخواهید دید من برای شما شرح می‌دهم که اگر آن را نمی‌بینید لااقل وصفش را شنیده باشید.»

پاورقی[+]

دیدگاهی در مورد این مطلب دارید؟ برای ما بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *