هم‌سفرِ عشق، نه مالک آن

دریافت متن «هم‌سفر عشق، نه مالک آن»

مارگوت بیکل(۱)Margot Bickel
شاعر آلمانی (۱۹۵۸-امروز)

 

من آموخته‌ام
به خود گوش فرا دهم
و صدایی بشنوم
که با من می‌گوید:
«این لحظه» مرا چه هدیه خواهد داد

نیاموخته‌ام
گوش فرا دادن به صدایی را
که با من در سخن است
و بی‌وقفه می‌پرسد:
من به «این لحظه» چه هدیه خواهم داد.

***

چندان که به شکوِه در‌می‌آییم
از سرمای پیرامون خویش
از ظلمت
و از کمبود نوری گرمی‌بخش،
چون همیشه
برمی‌بندیم
دریچه‌ی کلبه‌مان را،
روح‌مان را.

***

پنجه در‌افکنده‌ایم
با دست‌هایمان،
به جای رهاشدن.

سنگینِ سنگین بر ‌دوش می‌کشیم
بارِ [وجود] دیگران را
به جای همراهی‌کردن‌شان.

عشق ما
نیازمند رهایی است
نه تصاحب.
در راه آرمانِ خویش
ایثاری به شوق باید
نه سودایِ انجام وظیفه.

***

اگر می‌خواهی نِگَه‌ام داری دوست من
از دستم می‌دهی
اگر می‌خواهی همراهی‌ام کنی دوست من
تا انسانی آزاد باشم،
میان ما
همبستگی‌ای از آن‌گونه می‌روید
که زنده‌گیِ ما هر دو تن را
غرقه در شکوفه می‌کند.

***

این‌همه پیچ
این‌همه گذر
این‌همه چراغ
این‌همه علامت!
و همچنان استواری در وفادار ماندن
به راهم،
خودم،
هدفم،
و به تو؛
وفایی که مرا
و تو را
به سوی هدف
راه می‌نماید.
جویای راه خویش باش
از این‌سان که منم؛
در تکاپوی انسان شدن.
در میان راه
دیدار می‌کنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را،
در میان راه
می‌بالد و به بار می‌نشیند
دوستی‌ای
که توان‌مان می‌دهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیم و
یاوری.
این است راه ما،
راه تو،
و من.

***

ساده است نوازش سگی ولگرد؛
شاهد آن بودن که
چگونه زیر غلتکی می‌رود
و گفتن که «سگ من نبود».
ساده است ستایش گلی؛
چیدنش
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد.
ساده است بهره‌جویی از انسانی؛
دوست‌داشتن‌اش بی‌احساس عشقی [واقعی]
او را به خود وانهادن
و گفتن که دیگر نمی‌شناسم‌اش.
ساده است خطاهای خویش را دانستن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که «من این چنین‌ام.»
[…]

***

در‌می‌رسد آن روز
که رود به سوی بلندی جریان یابد؛
دانه‌های برف در هوا معلق مانَد؛
کودکان رو به بلوغ
و بالغان رو به کودکی بَربالند؛
حتی زمین مسیری معکوس در‌پیش‌گیرد؛
باد همه چیزی را با خود ببرد؛
زمین در خود به چرخش‌ آید؛
و فرزانگان را
همه چیزی به شگفتی آورَد.
اگر کسی بار دیگر بذر ‌افشانَد
انسانیت می‌تواند دگرباره
به اوج شکوفایی رسد.

***

پیش از آنکه واپسین نَفَس را برآرم،
پیش از آنکه پرده فروافتد،
پیش از پژمردن آخرین گل،
بر‌آن‌ام که زنده‌گی کنم؛
برآن‌ام که عشق بورزم؛
برآن‌ام که باشم؛
در این جهان ظلمانی
در این روزگارِ سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی‌که نیازمند من‌اند؛
کسانی‌که نیازمند ایشان‌ام؛
کسانی‌که ستایش‌انگیزند؛
تا دریابم؛
شگفتی‌ کنم؛
باز‌شناسم
که کیستم
که می‌توانم باشم
که می‌خواهم باشم؛
تا روزها بی‌ثمر نماند
ساعت‌ها جان‌یابد
و لحظه‌ها گران‌بار‌ شود؛
هنگامی‌که می‌خندم
هنگامی‌که می‌گریَم
هنگامی‌که لب فرو می‌بندم؛
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی حقیقت
که راهی ست ناشناخته،
پُرخار،
ناهموار،
راهی‌ که، باری
در آن گام می‌گذارم
که در آن گام نهاده‌ام
و سرِ بازگشت ندارم
بی‌آن‌که دیده‌باشم
شکوفاییِ گل‌ها را
بی‌آن‌که شنیده‌باشم
خروش رودها را
بی‌آن‌که به شگفت آیم
از زیباییِ حیات.
اکنون
مرگ می‌تواند فراز آید.
اکنون می‌توانم به‌‌راه‌افتم.
اکنون می‌توانم بگویم
که زندگی کرده‌ام.

پاورقی[+]

دیدگاهی در مورد این مطلب دارید؟ برای ما بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *