فرانسواز

دریافت متن «فرانسواز»

نوشته‌ی لئو تولستوی

در سومین روز ماه مِیْ سال ۱۸۸۲، کشتی سه بادبانه‌ی «نوتِرْدام دووان» ساحلِ «هاور» را به قصد دریای «چین» ترک گفت. این کشتی، به خاطر حوادث متعدد و مسیر طولانی سفر، خرابی‌ها، تعمیرات و هوای ناآرامی که ماه‌ها ادامه داشت و حرکت‌اش را عملا ناممکن می‌کرد و هم‌چنین به خاطر طوفان‌هایی که آن را از مسیرش دور می‌نمود، پس از چهار سال به فرانسه بازگشت. عاقبت در سال ۱۸۸۶ با محموله‌ی کمپوت «امریکایی» به «مارسِیْ» رسید.

یک یدک‌کِش، کشتی را به دنبال خود می‌کشید و در حالی که بدون سر و صدا و بخارکنان می‌رفت، آن را به سمت خط ساحلی، آنجا که کشتی‌های دیگر لنگر افکنده بودند پیش می‌برد. دریا آرام بود و تنها موج مختصری بر پیشانی ساحل، چین می‌افکند. بدین سان کشتی، در بندر، در میان کشتی‌های کشورهای مختلف قرار گرفت.

به محض آن‌که ناخدا وظایف اداری گمرک و مراسم رسمی بندر را به اتمام رساند، به تعداد زیادی از ملوانان اجازه داد که امشب به ساحل بروند. شب تابستانیِ گرمی بود. خیابان‌های مارسی روشن بود و در فضا بوی مطبوع غذا و نجوای شیرین مکالمات و صدای عبور و مرور وسایلِ نقلیه که با صداهای شادمانه‌ای آمیخته می‌شد، به گوش می‌رسید.

چهار ماه تمام بود که پای ملوانانِ «نوتِرْدام دووان» به ساحل نرسیده بود. اینک که پیاده می‌شدند، با ترس و لرز و جفت‌جفت، بسان بیگانگانی که به شهری ناآشنا قدم می‌گذارند، پیش می‌رفتند.

آنان خیابان‌های اطراف بندر را مانند سگ‌هایی که در جست‌وجوی لقمه‌ای غذا بو می‌کشند، پرسه‌زنان می‌گشتند و می‌کاویدند… چهار ماه می‌شد که رنگ زن را ندیده بودند.

پیشاپیشِ آن‌ها، «سِلْستین داکلوس» راه می‌رفت؛ جوانی قوی‌بنیه و چابک که همیشه وظیفه‌ی رهبریِ ملوانان را به عهده داشت. سلستین می‌دانست چگونه مناسب‌ترین مکان‌ها را انتخاب کند و نیز در مواقع ضروری گروه‌اش را از درگیری و زد و خورد و آشوب نجات بخشد.

ملوانان مدتی را در خیابان‌هایی که به مسیر فاضلاب شبیه و آکنده از انواع بوهای نامطبوع و آزاردهنده بود، به پرسه‌زدن پرداختند. بوی زیرزمین‌های نم‌کشیده و اتاقک‌های کهنه و کثیف و زیرشیروانی‌های کپک‌زده به گونه‌ای تحمل‌ناپذیر در فضا پخش بود.

عاقبت سلستین به یک خیابان باریک فرعی پیچید؛ جایی که چراغ‌های بزرگ بر سرْدرِ خانه‌هایش می‌درخشید… و دیگران در حالی که می‌خندیدند و آواز می‌خواندند و شوخی می‌کردند، او را دنبال کردند.

ملوانان از میان گِل و شِنِ مُتعفّن که از حیاط خانه‌ها سرازیر می‌شد، گذشتند. سرانجام «داکلوس» در برابر خانه‌ای که آبرومندتر از خانه‌های دیگر بود ایستاد و رفقایش را به داخل هدایت کرد.

* * *

ملوانان در تالار اصلی خانه نشسته بودند. هر کدام از آنان زنی را برای مصاحبت خود در طول شب انتخاب کرده بود و می‌بایست تمام شب را در کنار همان زن می‌ماند. رسمِ آن محل، چنین بود.

سه میز را کنار هم کشیدند و شروع به شراب‌خواری کردند. سپس برخاستند و با دختران به طبقه‌ی بالا رفتند. پس از مدتی از آن‌جا پایین آمدند و باز شروع به خوردن و نوشیدن کردند و یک بار دیگر بالا رفتند. بساط شراب هم‌چنان ادامه داشت. تمام مُزدِ شش‌ماهه‌شان، در این چهار ساعت عیاشی خرج می‌شد. ساعت یازده شب، دیگر همه‌شان سیاه‌مَست و پاتیل بودند.

آن وقت با چشمان از حدقه درآمده و خون‌بار شروع کردند به عربده کشیدن و فریاد کردنِ جملات بی‌سر و تَه و اراجیف نامربوطی که خودشان نیز نمی‌دانستند چه مفهومی دارد. دیوانه‌وار آواز خواندند و فریاد زدند و با مشت‌های سنگین‌شان بر میزها ضرب گرفتند و باز در حلقوم‌های سیری‌ناپذیرشان شراب ریختند.

سلستین داکلوس نیز در میان دوستان‌اش بود و با او، زنی بلندبالا و زیبا که گونه‌هایی ارغوانی‌رنگ داشت، نشسته بود. سلستین نیز چون دیگران نوشیده بود اما هنوز کاملا سیاه‌مست نبود. کم‌وبیش اندیشه‌هایی پیوسته اما ناهماهنگ در ذهن‌اش شکل می‌گرفت و حالتی به‌هم‌ریخته و عجیب پیدا می‌کرد… با حالتی پُرمهر کوشید چیزی خوشایند به‌خاطر آورَد و به دخترِ هم‌صحبتِ خود بگوید. اما اندیشه‌هایی که به ذهن‌اش می‌آمد، مثلِ سراب محو می‌شد و او نمی‌توانست آن‌ها را نگه دارد و بیان‌شان کند. می‌خندید و پیوسته می‌گفت: «بله، بله …که این‌طور … پس این‌طور …».

سرانجام بی‌اراده گفت: «خیلی وقته که اینجا زندگی می‌کنی؟»

زن پاسخ داد: «شش ماه.»

و مرد آن‌چنان‌که گویی سخن‌اش را تایید می‌کند پرسید:

ـ اینجا راحت هستی؟

زن لحظه‌ای اندیشید و بعد گفت:

ـ بهش عادت کرده‌ام. در هر حال آدم باید یه جوری زندگی کنه.

جوان به علامت تصدیق و آن‌چنان که گویی ستایش‌اش نیز می‌کند سر تکان داد و پرسید:

ـ همین جاها به دنیا آمده‌ای؟

زن به علامت نفی سر تکان داد. مرد ادامه داد:

ـ پس از جای خیلی دوری می‌آیی؟

زن لحظه‌ای درنگ کرد … آن‌چنان‌که گویی خاطره‌ای محو‌گشته را به یاد می‌آورد و بعد گفت:

ـ من اهلِ «پِرپیگْنان» هستم.

مرد گفت:

ـ بله … بله.

و دیگر از سؤال کردن دست برداشت. اما زن به نوبه‌ی خود پرسید:

ـ خب تو چی؟ ملوانی؟

ـ آره، ما دریانوردیم.

ـ سفرهای خیلی دور و درازی کرده‌ای؟

ـ خیلی دراز. همه جور جاهایی را دیده‌ایم.

ـ دور دنیا را گشته‌ای؟

ـ آره، و نه یک بار هم، بلکه میشه گفت تقریبا دو بار.

زن لحظه‌ای درنگ کرد. گویی چیزی به‌خاطر می‌آورد، گفت:

ـ به نظرم خیلی کشتی روی آب دیده باشی.

ـ آره، خیلی، خیلی.

ـ آیا هرگز به کشتی «نوتِرْدام دووان» برخورد کرده‌ای؟ آیا کشتی‌ای به این نام وجود دارد؟

مرد از این که زن، نامِ کشتیِ او را می‌برد، به شگفتی افتاد. اندیشید که کمی شوخی کند و سربه‌سر زن بگذارد. با رخوت گفت:

ـ البته که دیده‌ام. همین هفته‌ی پیش بود که دیدم‌ش.

رنگ از روی زن پرید.

ـ راست میگی؟ جدی؟ دیدی‌ش؟

ـ آره، راست میگم، دیدم. حقیقت مطلق.

ـ بهم دروغ نمی‌گی؟

ـ خدا ازم نگذره اگه دروغ بگم و قسم می‌خورم که دارم بهت راست میگم.

زن پرسید:

ـ آیا روی عرشه‌ی کشتی، مردی به نام سلستین داکلوس ندیدی؟

مرد با لحنی شگفت زده و وحشتناک تکرار کرد:

ـ گفتی سلستین داکلوس؟

… به‌ناگاه قلب‌اش از حرکت بازماند … چگونه بود که این زنِ بیگانه نام او را بر زبان می‌راند؟

پرسید:

ـ چطور مگه؟ مگه تو اونو می‌شناسی؟

و به وضوح روشن بود که زن نیز ترسیده است.

ـ نه، نمی‌شناسم‌ش. اما زنی این‌جا هست که می‌شناسدش.

ـ چه؟ زنی؟ این‌جا؟ توی این خانه؟

ـ نه، این‌جا نه، نزدیک این‌جا.

ـ بگو کجا؟

ـ آه، نه، خیلی دور از این‌جا.

ـ کیست؟ کیست؟

ـ اوه! فقط یک زن است مثل من!

ـ با اون چیکار داره؟

ـ من از کجا بدونم؟ شاید جفت‌شان مال یه ولایت باشن.

مرد گفت:

ـ دلم می‌خواد این زن رو ببینم.

ـ چرا؟ چیزی داری که بهش بگی؟

ـ آره، میخوام بهش بگم.

ـ چی بهش بگی؟

ـ که من سلستین داکلوس رو دیده‌ام.

ـ پس تو سلستین داکلوس رو دیده‌ای. آیا زنده و سرحاله؟

ـ آره، کاملاً خوبه. اما این مسائل چه ربطی به تو داره؟ چه چیز جالب توجهی برای تو داره؟

زن ساکت شد و بار دیگر اندیشه‌های گسیخته‌اش را جمع‌وجور کرد. سپس با لحنی ملایم گفت:

ـ به من بگو کدام بندر، مقصد نوتِرْدام دووان است؟

ـ کدام بندر؟ معلومه … مارسی.

زن فریاد زد:

ـ این‌که میگی راسته؟

ـ آره، کاملا درسته.

ـ و تو داکلوس را می‌شناسی؟

ـ همین حالا بهت گفتم که می‌شناسم‌ش.

زن لحظه‌ای اندیشید و به نرمی زیر لب گفت:

ـ آره، آره. خوبه.

ـ تو ازش چه می‌خواهی؟

ـ اگه دیدی‌ش بگو … نه بهتره که … نه … نه …

ـ چی باید بهش بگم؟

ـ فراموش‌ش کن. مهم نیست.

مرد هم‌چنان او را می‌نگریست و پیوسته عصبی‌تر می‌گشت. پرسید:

ـ تو خودت او را می‌شناسی.

ـ نه، من خودم نمی‌شناسم‌ش.

ـ پس چرا این قدر برات مهمه؟

زن پاسخی نداد. برخاست و به سوی پیش‌خوان که پشت آن، زنِ صاحب‌خانه نشسته بود رفت و یک لیموترش را برداشته دو نیم کرد و فشرد و عصاره‌اش را در لیوانی ریخته با آب مخلوط کرد و به سلستین داد.

ـ بیا این را بنوش.

و مثل دفعه‌ی پیش روی دو زانوی خود نشست. مرد گیلاس را از او گرفت. پرسید:

ـ این برای چیه؟

ـ برای اینه که ذهن‌ت رو روشن کنه. بعدش میخوام یه چیزی رو بهت بگم. بنوش.

مرد عصاره‌ی لیمو را نوشید و با پشت دست لب‌هایش را پاک کرد.

ـ بسیار خوب، حالا بهم بگو، سراپا گوش‌ام.

زن گفت: «ولی تو نباید بذاری سلستین بفهمه که من رو دیده‌ای و هم چنین نباید بگی این داستان رو از چه کسی شنیده‌ای.»

ـ بسیار خوب، نمی‌گم.

ـ قسم بخور.

مرد سوگند خورد. زن گفت:

ـ خدا در نگه داشتن قسم کمک‌ت کنه.

ـ خدا کمک‌ام کنه.

ـ بسیار خوب، بهش بگو که پدر و مادر و برادرش همه مرده‌اند. بگو در شهرشان یه بیماری واگیردار شایع شد و همه‌شون رو طی یک ماه کُشت.

داکلوس حس کرد که خون در قلب‌اش از حرکت بازایستاد. نمی‌دانست که چه بگوید. بلافاصله پرسید:

ـ مطمئنی که این طور شده؟

ـ آره، کاملا مطمئن.

ـ کی این رو به تو گفت؟

زن دست‌هایش را بر شانه‌ی او گذاشت و مستقیماً در چشمان‌اش نگاه کرد.

ـ قسم بخور که به کسی نخواهی گفت و هم‌چنین نمی‌گذاری کسی بفهمه.

مرد قسم خورد.

ـ من خواهرش هستم.

مرد فریاد زد:

ـ فرانسواز؟

زن به دقت به صورت‌اش نگاه کرد و به آرامی لب‌هایش جنبید و به دردمندی این کلمات از میان لب‌هایش فروریخت.

ـ پس تو سلستین هستی؟

هیچ‌کدام‌شان تکانی نخوردند و هر دو در حالی که وحشت زده به چشمان یکدیگر نگاه می‌کردند، بی‌حرکت ماندند… پیرامون‌شان، دیگران، سیاه‌مست و پرخاشگر، فریاد می‌زدند، عربده می‌کشیدند و صدای جرنگ‌جرنگ گیلاس‌ها و صدای دست‌زدن‌هایشان و صدای ناله و نفیرِ زنان که آواز می‌خواندند و جیغ می‌کشیدند، یک دم خاموش نمی‌گشت.

مرد آهسته، آن سان که صدا به زحمت به گوش زن می‌رسید گفت:

ـ چه طوری این اتفاق افتاد؟

و ناگهان چشمان‌اش پر از اشک شد … زن می‌لرزید:

ـ آن‌ها مُردند. هر سه‌‌تاشان را در یک ماه از دست دادم. چه می‌توانستم بکنم؟! چه کار از دستم بر می‌آمد؟! تنها ماندم. مخارج دکتر، دارو و مخارج سه تا تشییع جنازه و کفن‌ودفن … مجبور بودم همه چیز رو بفروشم تا بدهی‌ها رو بدهم. چیزی جز لباس‌هایی که به تن داشتم برام نماند. بعد به عنوان خدمتکار پیش موسیو «کاشاد» رفتم. به خاطر می‌آوری‌ش؟ همان مرد لنگ! آن موقع فقط پانزده سال داشتم. وقتی تو خانه را ترک می‌کردی، هنوز چهارده سال هم نداشتم … و او مرا از راه به در برد. می‌دانی که ما دختران دهاتی چقدر ساده و ابله هستیم …

بعد به عنوان پرستار به خانه‌ی یک دفتردار اسناد رسمی رفتم و با او هم قضیه همان بود. مدتی مرا رفیقه‌ی خودش کرد و فقط در همین مدت کوتاه سقفی روی سرم داشتم … در یک خانه ساکن بودم. اما این هم زیاد طول نکشید. او هم بیرون‌ام کرد. سه روز تمام گرسنه و بی‌غذا ماندم. کسی کم‌ترین کمکی بهم نکرد.کسی من رو نپذیرفت … و اون وقت مث اونای دیگه اینجا اومدم …

همان‌طور که صحبت می‌کرد، بی اختیار سیلاب اشک از دیدگان‌اش فرو می‌ریخت … اشک از چشمان‌اش بر بینی می‌ریخت و گونه‌هایش را خیس می‌کرد و قطره قطره بر دهان‌اش می‌چکید.

مرد گفت:

ـ خدای من! ما چه کردیم!

زن در میان هق‌هقِ گریه، نجواکنان، گفت:

ـ فکر می‌کردم تو هم مُرده‌ای. از بس بدبخت بودم … چه کار دیگری می‌شد بکنم؟

مرد هم چنان به نجوا پرسید:

ـ چه طور منو نشناختی؟

ـ نمی‌دونم. نمی‌دونم. آخ! تقصیر من نبود.

و هم‌چنان گریه‌اش را به تلخی ادامه داد.

مرد گفت:

ـ من نمی‌توانستم بشناسم‌ت. وقتی خانه را ترک می‌کردم، جور دیگری بودی. اما تو باید منو می‌شناختی.

زن با ناامیدی مطلق دست‌هایش را فروانداخت … مصیبت نفس‌اش را بریده بود.

ـ آه خدای من! خیلی از این مردها می‌بینم … همه‌شون برام یکسان و به یه شکل‌اند … همه‌شون در نظرم یه جورند.

قلب مرد به نحوی دردمندانه منقبض گشته بود. می‌خواست به صدای بلند، به شرم بسیار و بسان بچه‌ای کتک‌خورده بِگِریَد و زوزه بکشد. بلند شد و بازوهای زن را گرفت و سپس سر او را در پنجه‌های پرقدرت خود فشرد و با دقت در صورت‌اش خیره شد و آهسته‌آهسته در او، آن دخترکِ کوچکِ لاغراندام را، آن دوشیزه‌ی آرام و شادمانی را که هنگام سفر در خانه نهاده بود و ترک کرده بود، بازشناخت.

مرد با شگفتی فریاد زد:

ـ بله … تو فرانسواز، خواهر منی.

و ناگهان هق‌هق گریه، گریه‌ی بی‌اختیارِ مردی قوی که هم‌چون سکسکه‌ی مردان مست بود، از گلویش بیرون زد.

سپس سر دختر را رها کرد و آن‌چنان با مشت بر میز کوفت که تمام گیلاس‌ها را واژگون نمود و تکه تکه کرد. و هم چنان وحشیانه با صدای بلند نعره کشید.

رفقایش وحشت‌زده به سوی او برگشتند. یکی از آن‌ها گفت:

ـ این‌قدر خودنمایی و گردن‌کلفتی نکن.

ـ چت شده که این‌قدر سر و صدا می‌کنی؟

سومی در حالی که آستین پیراهن سلستین را با یک دست می‌گشود و با دست دیگر دختری خندان، سیه‌چشم و گلگون‌چهره را که دامنی ابریشمین، سرخ‌رنگ و کوتاه به پا داشت در بغل می‌گرفت، گفت:

ـ اَه داکلوس، چرا این همه نعره می‌کشی. بیایید بچه‌ها … بیایید باز بریم بالا!

داکلوس ناگهان خاموش شد و در حالی که نفس‌اش را نگه می‌داشت، به رفقایش نگاه کرد. سپس با همان حالت شگفت، ناگهانی و مصمّم که معمولا هنگام شروع یک جنگ آغاز می‌شود، تلوتلوخوران به سوی ملوانی که دختر را در آغوش گرفته بود رفت و با یورشی محکم و به یک ضربه‌ی دست، آن دو را از هم جدا کرد.

ـ جدا شوید! جدا شوید از هم! آیا نمی‌بینید که این‌ها خواهران شما هستند؟ همه‌شان خواهران شما هستند … هر کدام از این‌ها خواهر یکی از شماست! نگاه کنید! این خواهر من است فرانسواز!

… ها ها ها … و شروع کرد به هق‌هق گریستن … گریه‌ای تلخ، دردناک و شرم‌آگین که از فرط بدبختی گویی صدای خنده بود …

سپس تلوتلو خورد. دست‌اش را بلند کرد و با صدایی رعب‌آمیز به زمین افتاد. بی‌دفاع، روی زمین به خود می‌پیچید و با دست‌های خود محکم بر آن می‌کوبید و طوری خرخر می‌کرد که گویی از خفگی به حالت مرگ افتاده است.

یکی از رفقایش گفت:

ـ باید ببریم‌ش توی رختخواب. وقتی خواستیم بریم بیدارش می‌کنیم و می‌بریم‌ش.

و بدین‌سان تن بی‌جان او را برداشتند و بالا کشیدند و به اتاق فرانسواز برده، بر تخت او خوابانیدند.

دیدگاهی در مورد این مطلب دارید؟ برای ما بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *