در احوالِ قاضیِ دین‌پرور و عدالت‌گسترِ شهر بلخ

دریافت متن «در احوال قاضی دین‌پرور و عدالت‌گستر شهر بلخ»

داستان ضرب‌المثلِ «خرِ من از کُرگی دم نداشت»

احتمالا شما هم شنیده‌اید که وقتی کسی از قضاوت و داوریِ کسی رنجیده یا ناامید می‌شود، دست از شکایت‌کردن می‌کشد و می‌گوید: «اصلا خر من از کُرگی دم نداشت». گاهی اوقات هم وقتی کسی خواسته‌ای دارد که هزینه‌‌های رسیدن به آن را بسیار و گزاف می‌داند، این ضرب‌المثل را به کار می‌برد و «از خیر کار می‌گذرد».

اکنون بینیم ریشه‌ی این ضرب‌المثل چیست و «خر» ، این دراز گوش زحمت‌کِش و بی آزار، چه نقشی در آن بازی می‌کند:

می‌گویند در زمان حکومت سلطان محمود غزنوی و در شهر بلخ، مفاسدِ اخلاقی و اجتماعی در روح و جان ملت نفوذ کرده بود. بیشتر مردم از حاکم گرفته تا «سالار شهر» و«کلانتر» و … در منجلاب فساد غرق بودند. حتی «قاضیِ دیوان(۱)دیوان: دادگاه، عدالت‌خانه بلخ» که می‌بایست حافظ نظم و قانون و حامی حقوق مردم باشد، مردی فاسد و جاه‌طلب بود که با مأموران انتظامی و ضابطینِ دادگستری همدستی‌ داشت و از ستم و زورگوئی نسبت به افرادِ ضعیف و ناتوان دریغ نمی‌ورزید.

درگوشه‌ای از شهر جوانی به نام «مِهرك» زندگی می‌کرد. مهرک که به پول نیاز داشت، به توصیه‌ی مادرش نزد صرّافِ(۲)صرّاف: در متن حاضر به‌ معنای رباگیرنده و نزول‌خوار است و امروزه به خریدار و فروشنده‌ی ارز و اوراق بهادار و سکّه اطلاق می‌شود. ثروتمند بلخ رفت و از او وامی درخواست کرد. او می‌خواست که با این پول سرمایه‌ای فراهم کند و آن را دست‌مایه‌ی کار خود سازد.

صرّاف حاضر شد مبلغ پانصد درهم به او قرض بدهد. اما دو شرط برای این کار گذاشت: اول آن‌که مهرک قول بدهد که یک سال بعد (به جای پانصد درهم) ششصد و پنجاه درهم به او بازگرداند و دوم این‌که برای مُحکم‌کاری در قرارداد بنویسند که «اگر مهرك در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد، صرّاف مجاز باشد پنج سیر(۳)سیر: واحدی برای وزن برابر با ۷۵ گرم از گوشتِ رانِ مهرک را ببُرد و به‌جای طلبش بردارد».

به این ترتیب آن‌ها با هم قرار داد بستند و مهرک با آن پول مشغول به کار شد. اما وقتی که یک سال به سر رسید، نتوانست که آن مبلغ را به صراف بازگرداند. با این حال راضی نبود که گوشت بدنش بریده شود، بنابراین تصمیم گرفتند که برای شکایت نزد قاضی دیوان بلخ بروند.

در بین راه، هنگامی که از بازار می‌گذشتند، به خری رسیدند که در زیر بارِ سنگین از پای درافتاده بود و نمی‌توانست بلند شود. مهرك برای آن‌که کار خیری انجام دهد که شاید وسيله‌ی نجات و خلاصی او از دست صراف بشود، دُمِ خر را گرفت و با زور و قوتِ هرچه تمام‌تر بطرف بالا کشيد تا خر را بلند کند. خر برنخاست ولی دمش کنده شد. خَرَکچی(۴)خرکچی: کسی که خر کرایه می‌دهد. بنای داد و فریاد را گذاشت و او هم برای دادخواهی به‌دنبال صرّاف و مهرك به سوی دیوان بلخ به راه افتاد.

مهرک دل توی دلش نبود. دمِ بریده‌ی الاغ را که توی دستش بود، مدام به هر سو تکان می‌داد. از بخت بد و حواس پرتی، دم الاغ به چشم اسبی برخورد کرد و آن حیوان زبان بسته از يك چشم نابینا شد. صاحب اسب که پسرِ کنیزِ پدرْزنِ امیر بلخ بود، پس از جار و جنجال به جمع شاکیان پیوست و همراه با دو شاکی دیگر راهی دیوان قاضی شد.

در میان راه مهرک بیچاره که محکومیتش را حتمی و قطعی می‌دانست، در يك لحظه از غفلت همراهان استفاده کرد و از دیوار کوتاهی بالارفت؛ به این امید ‌که در پشت دیوار راه فراری پیدا کند. از قضای روزگار، پیرمردی پشت دیوار خوابیده بود و مهرک بر روی شکم او افتاد. پیرمرد از سنگینیِ بدن مهرك و هول حادثه‌ی ناگهانی، در دم جان داد. پسرش به خون‌خواهی پدر، همراه با سایر مُدعیان(۵)مدعی: ادعا کننده، شکایت‌کننده، شاکی، راهیِ دیوانِ قاضی شد.

نرسیده به عدالت‌‌خانه، مردی آشنا سر در گوش مهرک کرد و گفت: «اگر می‌خواهی از شر و مزاحمت این شاکیان جورواجور خلاص شوی، باید زودتر از همه خودت را به قاضی برسانی و به او قول و وعده‌ی رشوه بدهی، شاید تو را تبرئه کند یا در محکومیت تو تخفیفی بدهد». مهرك گفت: «مگر بعد از این همه جُرم که از من سرزده چنین چیزی امکان پذیر است»؟ مرد جواب داد: «از این قاضیِ دیوانِ بلخ همه کار برمی‌آید و حل همه‌ی مشکلات دست خودش است».

مهرك به پیشنهادِ آن مرد، قبل از مدعیان، خود را به پشت در اتاق قاضی رسانید و به خلوتگاه درون شد. اتفاقا قاضی بساطِ عیش و طرب(۶)عیش و طرب: خوش‌گذرانی، شادی‌خواری گسترده بود. مهرك که انتظار چنین فرصتی را می‌کشید، با صدای بلند که به گوش قاضی برسد فریاد زد: «حضرت قاضی سرگرم عبادت هستند، حال خوشی دارند و با خدا راز و نیاز می‌کنند. دست‌نگه‌‌دارید تا از نماز و عبادت فارغ شوند». قاضی چون حرف‌های مهرك را شنید از زرنگی و کاردانی او خوشش آمد. مهرك را به درون خواست و گفت: «فرزند، تو کیستی و چه حاجتی داری»؟ مهرك پس از تعظيم و دست‌بوسی گرفتاری‌هایش را بیان کرد و از قاضی کمک خواست.

قاضی گفت: «چون یقین دارم که جوانی پخته و رازدار هستی، و شتر را نادیده خواهی گرفت(۷)اشاره دارد به به ضرب المثل «شتر دیدی، ندیدی» یعنی آن‌چه را که دیده‌ای ندیده بگیر و به کسی نگو.، هر حکمی بخواهی به نفع تو صادر خواهم کرد.» مهرك عرض کرد: «با اطمینان به عدالت و عنایت حضرت قاضی، شتر که هیچ، فیل را هم نادیده خواهم گرفت»!

ساعتی بعد قاضی با ریش شانه‌زده و دستارِ(۸)دستار: سربند، عمامه مرتب و تسبیح در دست بر مسندِ قضاوت نشست. پس از بیان شرح بلندبالایی از خداپرستی و دین‌پروری و شرافت و عزت و پاک‌نظری و بی‌طرفیِ خودش و بیزاری جستن از مالِ دنیا، دیدگانش را به سقف اتاق محکمه(۹)محکمه: محل صدور حکم، دادگاه دوخت و دعایي خواند و از خداوند طلب مغفرت کرد. آن‌گاه دستور داد شاكيان به نوبت جلو بیایند و شکایات خود را مطرح کنند. شاکیان پیش آمدند و جنایات مهرك را برشمردند.

قاضی پس از اینکه بیانات شاکیان را شنید، گفت: «رسم دادگاه‌ها این است که مدعیان به ترتیب و جداگانه شکایات خود را مطرح کنند. به علاوه این مرد در معرض اتهام است نه جنایت‌کار! متهم را جنایت‌کار خواندن تهمت است، چرا که هنوز جرمِ او ثابت نشده است؛ بنابراین قبل از سایر مسائل، باید به همین تهمت‌زدن شما رسیدگی کنیم که در محضر ما رخ داده و جرم شما در آن مشهود است. مگر آن‌که همگی توافق کنید که رسیدگی به این قضیه فعلا مسکوت بماند». پس از مدتی بحث و گفت‌وگو عاقبت مقرر شد که جرم تهمت‌زدن به مهرک که از سوی مدعیان انجام شده بود، در صف جرائم دیگر منظور شود و جرم‌ها را به ترتیب اهمیت رسیدگی کنند.

ابتدا موضوع طلبِ صرّاف مطرح شد. او قراردادی را که با مهرك بسته بود، تقديم دادگاه کرد و به عرض رسانید که به موجب این سند چون مهرك مبلغ ششصد و پنجاه درهم بدهی خود را در موعد مقرر بازنگردانده است، پنج سیر از گوشت رانش به من تعلق دارد.

قاضی به مهرک گفت: «آبا این مرد راست می‌گوید؟» مهرك تصدیق کرد. قاضی لحظه‌ای درنگ کرد و آنگاه به صرّاف گفت: «اگرچه این قرارداد شرعی نیست و از نظر مذهبی و اخلاقی کاری ناروا و احمقانه است، با این حال، من با تو همراهی می کنم تا حق خود را وصول کنی؛ این کارد و این هم ترازو» سپس گفت: «اما حواست باشد که دو کار نباید بشود: یکی آن که قطره خونی ریخته نشود زیرا جزء قرارداد نیست و دیگر آن‌که ذره‌ای از پنج سیر گوشت نباید کم یا زیاد شود، و گرنه شديدا مجازات خواهی شد!»

صرّاف گفت: «حضرت قاضی! قربانت گردم، خودتان فکر کنید چگونه می‌توانم پنج سیر از گوشتِ رانش را بدون کم و زیاد با کارد ببرم که حتي یك قطره خون هم ریخته نشود؟» قاضی گفت: «اگر نمی‌خواهی حکم را اجرا کنی، باید تاوان زحمتی را که به این مرد داده‌ای و او را از کار بیکار کرده‌ای و همچنین حق دیوان‌خانه را بپردازی تا آزاد شوي». صرّاف داد و بیداد راه انداخت. اما مأموران او را به باد کتک گرفتند. بعد از كتك مفصل، صرّاف پذیرفت که مبلغ ششصد و پنجاه درهم بابت تاوانِ مهرك و حق دیوان‌خانه وحق الزحمه‌ی مأمورانِ دارالقضاء بپردازد و خلاص شود.

آن‌گاه قضيه‌ی قتل پیرمرد مطرح شد. مدعی که پدرش کشته‌ شده بود، با گریه و زاری عرض کرد: «پدر بیمارم در پای دیوار باغ خفته بود که این جوان، مانند اجل معلق(۱۰)اجل معلق: مرگ ناگهانی، کنایه از ناگهانی ظاهر شدن کسی، از بالای دیوار روی شکمش فرود آمد و مرا بی پدر کرد.»

قاضی گفت: «اولا غلط کردی که آدم ناخوش را پای دیوار خوابانیدی که این اتفاق رخ دهد. ثانیا، حالا که این کار را کردی بگو ببینم پدرت چند سال داشت؟» عرض کرد: « هفتاد و دو سال». قاضی از مهرك پرسید: «تو چند سال داری؟» گفت: «بیست و هشت سال». قاضی حکم خود را این‌طور بیان کرد: «قاتل مستحق قصاص(۱۱)قصاص: یکی از حکم‌های قضایی است به معنای این‌که محکوم را به شیوه‌ای مشابه با آن‌چه که انجام داده به سزای کار خود برسانند. است». بعد ادامه داد: «با توجه به این‌که متهم بیش از بیست و هشت سال ندارد، جوان پدر مرده موظف است که چهل و چهار سال از متهم نگاهداری کند و مسکن و غذا و لباسش را تدارك ببیند تا او هفتاد و دو ساله شود. آن‌وقت متهم را در پای همان دیوار و محل وقوع جرم بخواباند. سپس از بالای دیوار بر روی او بپرد تا جانش درآید و مردم بلخ به عدالت ما امیدوار شوند»! مرد چون حکم و رأی قاضی را شنید از شکایت خویش صرف‌نظر کرد، ولی قاضی گفت: «گذشت تو کافی نیست، از کجا که فردا برای پدرت وارث و مدعی دیگری پیدا نشود و علیه متهم شکایت نکند؟ باید پولی بسپاری که خسارت احتمالی مدعی از آن محل تأمین شود» و پول هنگفتی از او گرفت.

نوبت به اتهامِ کور کردنِ چشمِ اسب رسید. چون متهم به ارتکاب به جرم اعتراف کرد، قاضی دیگر نیازی به تحقیق بیشتر نمی‌دید. او بدون تأمل حكم را به این شرح اعلام نمود: «مقرر می‌شود اسب مصدوم را از سر تا دُم به دو نیمه کنند. محکوم باید آن نیمه را که چشمش کور شده برای خود بردارد و قیمت آن نیمه را به شاکی بپردازد تا خسارتش جبران گردد». مدعی که هاج و واج مانده بود، به زحمت دست و پایی جمع کرد و گفت: «جناب قاضی! اولا این حیوان زبان بسته را چرا باید دو نيمه کرد؟ ثانيا اسبی که دو نیمه شد لاشه‌ای بیش نیست درحالی‌که محکوم نصف قیمت را می‌پردازد».

قاضی با خونسردی جواب داد: «حکم عادلانه همین است که صادر شد. اگر حرفی دارید در خارج از محضر دادگاه می‌توانید با یکدیگر کنار بیایید. مثلا می‌توانید محکوم را راضی کنید که از حق خود درباره‌ی دو نیمه کردن اسب صرف‌نظر کند و در عوض قيمت نيمه‌ی معیوب آن را پرداخت نکند». صاحب اسب که قافیه را تنگ ديد(۱۲)قافیه را تنگ دیدن: کنایه از عاجز شدن در گفتار یا کردار عرض کرد: «جناب قاضی! مگر مرا نمی‌شناسید؟ من پسرِ کنیزِ پدرزنِ امیرِ بلخ هستم». قاضی گفت: «حالا که این‌طور است، قیمت اسب و حق دیوان‌خانه را از همان صراف بازرگان بگیرید و پول اسب را به ایشان بدهید تا کنیزِ پدرزنِ امیرِ بلخ از حكم عادلانه‌ی ما خشنود و راضی باشد».

صاحبِ خری که دمش کنده شده بود، در تمام این مدت شاهد و ناظرِ صحنه‌ها و قضارت‌های عجیب و غریب قاضی بود. وقتی ماجراها را دید، حساب کار خود را کرد و خواست از اتاق دادگاه خارج شود که قاضی متوجه شد. به او گفت: «هنگام طرح دعوی(۱۳)دعوی: ادعا، شکایت شماست، می‌خواهی کجا بروی»؟ صاحب خر عرض کرد: «عمر و عدالت حضرت قاضی دراز‌ باد! شهود من در بیرون دیوان‌خانه منتظر هستند، می‌خواهم آن‌ها را برای ادای شهادت به حضور آورم تا در کار قضاوت و اجرای عدالت تأخیری رخ ندهد».

قاضی گفت: «متهم وقوع جرم را انکار نکرده است و حاجتی به آوردن شهود نیست. دستور می‌دهم شهود را مرخص کنند و شما برای ادای توضیحات آماده باشید». صاحب خر جواب داد: «اتفاقا کسی که منکر وقوع جرم است منِ بیچاره‌ی فلك‌زده هستم که در خارج از عدالت‌خانه شهودی حاضر کرده‌ام تا شهادت بدهند که نه تنها مهرك دُم خرِ مرا نکنده است، بلکه خر من از کُرگی دم نداشته‌ است. این خر هم مانند انواع خران بی‌دُم که در جهان بسیار یافت می‌شوند، بدون دُم متولد گردیده است».

قاضی گفت: «پس گرفتن شکایت احتیاج به آوردن شهود ندارد. منتها چون با طرح شکایت مایه‌ی خسارت به متهم شده‌اید، غرامت بر عهده شماست و مقرر می‌شود خر بی‌دم را به علاوه‌ی مبلغی بابت غرامتِ(۱۴)غرامت: تاوان، آنچه بابت جبران خسارت گرفته می‌شود یا داده می‌شود. نداشتنِ دم، به متهم تسلیم کنید تا سکنه‌ی بلخ به عدالت ما امیدوار شوند»!

و از آن زمان یعنی عصر غزنویان این سخن که «خر من از کُرگی دم نداشت» به صورت ضرب‌المثل در زبان مردم رایج شده است.

شادروان عباس اقبال آشتیانی که از محققان کشورمان هستند، معتقدند که شکسپیر، نمایشنامه‌نویس و شاعر معروف انگلیسی، با الهام از این داستان نمایشنامه‌ی «تاجر ونیزی» را نگاشته است. «تولستوی»، نویسنده‌ی نامدار روسی هم در يك داستان کوتاه این قصه را نقل کرده است. می‌گویند که اصل این داستان واقعیت داشته اما به مرور زمان که دهان به دهان گشته است، تغییرات زیادی در آن به وجود آمده‌است.

پاورقی[+]

دیدگاهی در مورد این مطلب دارید؟ برای ما بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *