روایتِ یک مقاومت
نگاهی به فیلم «من ترانه ۱۵ سال دارم»
«فقرِ فُقرا، فراخوانی برای اقداماتِ سخاوتمندانهی امدادی نیست، بلکه خواستهای است برای آنکه دستبهکار شده و نظامِ اجتماعی متفاوتی برپاکنیم.»
گوستاوو گوتیِرز(۱)گوستاوو گوتیرز (متولد ۱۹۲۸ اهل پرو)، یکی از بنیانگذاران «الهیات رهاییبخش» محسوب میشود. اصطلاح «الهیات رهاییبخش» به لحاظ نظری به هر الهیاتی گفته میشود که شرایط اجتماعی ظالمانه را مورد خطاب قرار داده و با آن درافتد. اما در عمل، این اصطلاح اشاره دارد به گردهماییِ فکری و عملیِ مسیحیان آمریکای لاتین در دههی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ حول این موضوع که جامعهی دینی مسیحیت تاکنون عمدتاً جانبِ دولتهای بیدادگرِ منطقه را گرفته است و این رویه باید به جانبداری از فقرا و تهیدستان تغییر یابد. این جنبشِ الهیاتی، واتیکان و تمامی منطقه را تکان داد. گوتیرز در کتابِ «الهیات رهاییبخش»ِ خود (۱۹۷۱)، مبانِی الهیاتیِ استوار و دقیقِ این جنبش را معرفی نمود. برخی از اصول الهیاتیِ رهاییبخش بدین شرحاند: «همهی الهیات و رسالت مسیحی باید با «نگاه از پایین» با دردهای تهیدستان آغاز شود» و «الهیاتْ باید از صِرفاً توضیح دادنِ جهانْ بازایستد و دگرگون کردنِ آن را آغاز نماید».
علیرغمِ وجودِ آثارِ زنده و بهچالشکِشندهای مانند «من ترانه ۱۵ سال دارم»، سینمای امروز ایران، چهرهی واقعیِ یک زندگیِ ساده، پایینشهری و فقیرانه را موضوعی جذاب برای روایت نمیداند. اگرچه امروزهروز فضای سینماییِ کثیری از فیلمهای «اجتماعی» ایران، زاغهها، محلات محروم و دارودستههای خلافکار حاشیهنشین اند(۲)رجوع کنید به کثیری از فیلمهای اکرانشده در سالهای اخیر مانند «انتهای خیابان هشتم»، «ابد و یک روز»، «مغزهای کوچک زنگزده»، «خط ویژه»، «متری شیش و نیم» و غیره.، اما در این قبیل فیلمها فضای «معمولِ» زندگیِ روزمرهی تهیدستان موضوعِ محوری اثر نیست. آنچه در این آثار به نمایش درمیآید فضایی است (به نحو عامدانهای) تیره، عجیبوغریب و سرشار از کشمکشهای ساختگیای که عمدتاً به منظور ایجادِ هیجان و پیشبردِ قصه، به واقعیت تزریق شدهاند. این آثار بیش از آنکه مواجههای واقعی و معطوف به دگرگونسازی خلق کنند، کنجکاوی و تأثّرِ بیننده را برمیانگیزند.(۳)برای مطالعهی نمونهای از نقدهایی که به این مسأله پرداختهاند میتوانید رجوع کنید به نوشتهای از کیانوش اخباری با عنوان «مغزهای متوسط کنترلشده» و نیز «متری شیشونیم و اگزوتیسم اجتماعی» به قلم همین نویسنده.
این گونه آثارِ سینمایی، به محرومان همانگونه مینگرند که «امیرحسین» به «ترانه» نگاه میکند: کنجکاوی و علاقه نسبت به موجودی متفاوت و ناشناخته؛ همچون علاقهی توریستی و گذرا به چیزهای تازه«کشف»شده. هر چه باشد امیرحسین تازه از آلمان به اینجا آمده.
هنوز راهِ درازی باقیمانده است تا ما زیستِ مقاومتآمیز و زیباییِ نهفته در ترانه و زندگیِ او را کشف کنیم. زیبایی حقیقی، کمیاب و بهچنگنیامدنی است. سلیقهی سینمایی (و بلکه وجودیِ) ما نیز رغبت و توانِ مواجهه و مشارکت در زندگیِ ترانه را ندارد. ما هم کنار امیرحسین بیحوصله به دیوار تکیه دادهایم و به درون خانهای که ترانه، سوگوار، در آنجا حاضر است، قدم نمیگذاریم. لحظاتی بعد راه خود را میکشیم و دور میشویم. حقیقتاً چه چیز جذابی در زندگیِ دختری که کافه نمیرود، به زرق وبرقهای گرانقیمت اعتنایی ندارد و اهل مهمانی نیست وجود دارد؟
«دنیا فقط چیزهای جالب و غیرجالب ندارد، بلکه چیزهای خوب، گرانبها، باارزش، بد، منفور و ناشایست نیز دارد… زندگی سلسلهای از هیجانهای لحظهای نیست… یا سلسلهای از چیزهای نوبهنو؛ جستجوی همیشگیِ علاقههای تازه هم نیست… بخش مهمی از زندگی، عادی و معمولی است. از این رو، [انسانِ] میلپرست باید چیزهایی را جذاب و آرمانی جلوه دهد تا زندگیاش جالب بشود؛ باید به چیزهایی رنگولعاب ببخشد و زندگی را پرماجرا بنماید، زیرا زندگیِ عادی [بهزعمِ او] بسیار کسالتبار است. ولی برای شخصِ اخلاقی، همهی چیزهای عادی و معمولی اهمیت دارند. برای شخصِ اخلاقی، معلمی که هر روز درس میدهد، کارش بهاندازهی صعود به قلهی اوِرِست اهمیت دارد. حفظِ شور و شوق [در کار آموزش]، غیرت و علاقه در برابر لجاجت، بیاعتنایی، تربیت وُ فرهنگ ضعیف وَ ذهنهای محدودِ [دانشآموزان]، همان همّت و کوششی را میطلبد که در کوهنوردْ، هنگامِ فشار آوردن به ماهیچهها و بهکارانداختنِ فکر برای صعود، مشاهده میکنیم. ماجراها نمایشی یا ظاهری نیستند، بلکه حقیقیاند. عزم و شهامت لازم است؛ هرچند دستاوردها بهندرت در صفحاتِ نشریات بازتاب مییابند.
خطیبِ اسکاتلندی معروفی چنین میگوید: «به نظر من، آدم با بالارفتنِ سنّوسال یاد میگیرد که به دیدهی اعجاب و احترامِ جدیدی به بشر نگاه کند: آخر، قهرمانیهای پنهانِ روزمره بیشمارند. البته آدمِ عیبجو هنگامی که به طبیعتِ بشری مینگرد، فقط یکنواختی و میانمایگی و روزمرگی و بلاهت میبیند. اما کسی که فقط اینها را میبیند، ولو که بهغایت ذکاوتمند باشد، خود را کور و کودن مینماید. از همه چیز غافل میماند؛ غافل میماند از جوانمردیِ تابناک و استقامتی که همهجا در کار است. امکان ندارد با چشمهای باز و با ذهنی همدلانه در جهان سِیْر کنید و دیر یا زود درنیابید که یکی از برترین افتخارهای جهان عبارت است از… همان همّت و غیرتی که خیل مردان و زنان، کاملاً هم گمنام، در برابر دشواریهایی که میخواهد دلشان را خالی کند از خود نشان میدهند».
آنچه «دایاجنیس اَلن» در سطور بالا در شرحِ آراء کیِرْکِگور (فیلسوف دانمارکی) نوشته است را میتوان حرفهای ناگفتهی «ترانه» انگاشت هنگامی که امیر در حال دادوفریاد بر سر اوست و میپرسد: «دلم را به چیِ تو خوش کنم؟» و ترانه در آن اثنا به خارج از کادر دوربین خیره شده است. به چه چیز مینگرد؟
بار مادی و عاطفیِ زندگی بر دوش ترانه است. مادر او از دنیا رفته، پدر لااقل تا چند سال دیگر در زندان است و او و مادربزرگش تنها زندگی میکنند. ترانه خواهان خانوادهای است که ندارد. وقتی ترانه با پیشنهاد ازدواجِ امیر مواجه میشود، این خواستهی درونی، در موافقتِ او با ازدواج نقشی مؤثر دارد؛ ازدواجی که از ابتدا با سوءظن و اتهام (از جانب مادر امیر) آغاز میشود و سرانجام نیز به خیانت، طرد (توسط امیر) و شکست میانجامد. برای یک ستمدیده، مسیر دگرگونی و تغییر از چنین اتکایی به طبقهی توانگر نمیگذرد. ترانه خیلی زود درمییابد که این زندگیِ مشترک با آنچه در دل میجُست فاصلهی بسیاری دارد. خواستِ «بودن در میانِ خانواده» این چنین به تحقق نمیرسد.
طُرفه آنکه همین طبقهی مرفّه، حالا متولّیِ رنجِ زنان نیز گشته است: مادر امیر در انجمنِ زنان کار میکند و موردِ رجوعِ بسیاری از زنان «آسیبدیده» است. او فیلمهای عبرتآموز از سرگذشتشان میسازد و دفترچهی کمکهای معیشتی را بین آنها تقسیم میکند. خانم کشمیری «اینطور» زنان را «خوب میشناسد»، «سیر تا پیاز آنها را میداند» و «شرایطش جوری است که میتواند به آنها کمک کند»: «باور کنید آقای قاضی من دلم براش میسوزه: پدرش زندانی؛ مادرش فوت کرده؛ خودش سرگردون. من شرایطش رو درک میکنم. اون به کمک احتیاج داره. مورد داشتیم… خودتون آقای قاضی وضعیت این جور دخترها رو توی کوچه و خیابون میبینید… نمونههاش رو هر روز توی انجمن خودمون داریم دیگه…».
در پشتِ رویکردِ «مهربانانه» و خیریهای کشمیری، نگاهِ ازبالابهپایین، فاصله و خوارداشتِ عمیقی است که او با خود حمل مینماید و گویی از آن غافل است. به گفتهیخود کشمیری (خطاب به ترانه): «روزی ده تا مثلِ تو میشینند روی این صندلی جلوی دوربین با من حرف میزنند… من هم هر کمکی بتونم بهشون میکنم.» اما همو زمانی که همکارش نورِ دوربین را به روی ماجرایِ بارداری ترانه از امیرحسین میاندازد، عصبانی و کلافه میشود: «نگیرین خانم حافظی، نگیرین. این رو نمیخواد بگیرید. لطفاً برید بیرون، در هم ببندید.» او خود لحظهای حاضر نیست که مشکلاتش از زاویهی دور-بین نگریسته شود. نگاهِ ترحمآمیز او به خودش بازگشته است تا او را متوجه مسألهای کند که با خود حمل میکرد: آیا من از این زنان که به آنها «کمک میکنم» نمیترسم؟ آیا چیزی درون من زمزمه نمیکند که اگرچه او شایستهی کمک کردن است اما از من نیست؛ از ما نیست؛ نباید باشد؟ آیا ما به همینترتیب دیگران را دور نمیزنیم؟ بهویژه دیگریِ محروم را؟ من به تو نزدیکام، اما پشت دوربین. تو به من نزدیکی اما پشت ویترین.
دومین وسوسهای که در مقابل ترانه قرار دارد این است که رنج خویش را به چنین رویکرد «خیریهای» بسپارد و مسیرِ سخت و دشوارِ پیش روی خود را- این بار- تحت حمایتِ نهادی طی کند که مادر امیر نمادی از آن است.
این رویکرد، به مدرسه نیز سرایت یافته است. مدرسه که زمانی قرار بود از مسیرِ گسترشِ دانش و آگاهی، نیروی نهفته در فقر را در مقابل نابرابریها به مُشتِ گرهکرده تبدیل نماید، اکنون خودْ دعوت به دستدرازکردن میکند: [مدیر مدرسه:] «… هرچی هست به خانم کشمیری اعتماد کن. این طوری که میگه موقعیتش خوبه. امکاناتش هم زیاده. الآن هم دم مدرسه منتظرته. میگه ازش فرار میکنی… مسئول انجمنِ حمایت از زنهاست. میخواد کمکت کنه… خانم کشمیری تو رو میرسونه خونه.»(۴)البته در این فیلم نهاد مدرسه، نقشهای متعدد و متفاوتی بازی میکند و چنین نیست که صرفاً به پذیرشِ سلطه دعوت نماید. مدرسه مشوّقِ کوششهای تحصیلی ترانه است؛ بسترِ تجربهی دوستیهایی بعضاً صمیمانه را فراهم میکند و از همه مهمتر اینکه گاه در آن اشخاصی هستند که از زبان دوست ترانه این چنین ستوده میشوند: «ولی دمش گرم، خانم میرزایی خیلی پشتات وایساد. جواب همهشون رو میداد». اما با کدام بها؟ قربانی کردنِ طفلِ خویش.
ترانه شروع به دویدن میکند. درست در لحظهای که خانه و مدرسه و اجتماعْ او را به لبهی پرتگاهِ رامشدن آوردهاند، او تصمیم به دویدن میگیرد. این معصومیتی ساده نیست؛ معصومیتی است سرکش: «آره جون خودش. میخواد به من کمک کنه! رئیس انجمنِ زنانه؟ میخواد خودش رو خلاصه کنه. فکر کرده اگه بیاد دم مدرسه من میترسم!»
ترانه حاضر نیست به نظامهای رایج تن دهد و طفلِ درونِ خود را بکُشد. پس ناچار میشود کوچ کند؛ هجرت به خانهای «دورافتاده»؛ و زندگی کردن در تنهایی. سرنوشتی تلخ و سرد نیست؟ عجیب آن است که علیرغمِ همهچیز، خانهی ترانه را گرم مییابیم. این گرما از کجاست؟و از سوی دیگر، آن سوی حیاطْ زندگیای بهمراتب سردتر به چشم میخورد؛ جایی که «وسایل منزل»، نو و تَروتمیز، برای فروش انبار شدهاند و روی آنها پلاستیک کشیده شده تا باران لمسشان نکند. ترانه حیران از سفر خود، خانه را از انتخابهایش گرم کرده است:
– نمیدونم چه مرگم شده بود گرفتارِ این عشق و عاشقیِ آشغالی شدم. حالا هم باید جورش رو بِکِشم. همه یه جوری نگام میکنن. من هم میخواسَّم خونواده داشته باشم، مث همه. چه میدونستم این جوری میشه. ولی دیگه هیچی برام مهم نیست. خدا خواست. خونوادهی من از من شروع میشه.
[پرند:] میتونی؟
– آره پرند، میتونم.
ارزشِ کارِ جسورانهی ترانه نه فقط در این است که علیرغمِ دشواریهای قابلتصورْ «بارِ» خود را نگاه میدارد، بلکه در این نیز هست که او در حالی چنین انتخابی میکند که تجربهی شکلگیریِ نوزادش، عاری از فریب و بازیخوردن هم نبوده است. گویی ترانه به نحوهی غریزی درک میکند که خطاهای گذشته، نمیتوانند امکانِ زایشی نو در آینده را به کلی از حیاتِ ما سلب نمایند.(۵)آیا «ایمان به فرزندی که در راه است (علیرغمِ اشتباهاتِ گذشتهی من)»، برای حرکتهای اجتماعیِ گاه بهخطاآلودهی ما نیز سخنها ندارد؟ آیا یک ملّت نیز به چنین نگاهی به تاریخِ خویش نیاز ندارد؟
یکی از دوستانِ پدرِ ترانه، «آقا محسنی»، مردی با شمایل سنتی، چه در مجلس خواستگاری و چه در فراهمکردنِ جای زندگی، کمکهای زیاد و ارزشمندی به ترانه میکند. با این همه، مهربانیِ مصطلحِ او هنوز با آنچه ترانه میجُویَد، فاصله دارد. این خیرخواهیِ سنتی، اگرچه در چند موقعیتْ یاریکنندهی ترانه است، اما به نحوی دردناک، در جایی از داستان، در کنارِ گفتمانِ خیریهایِ خانم کشمیری قرار میگیرد و به عوضِ عدالت، به آشتیجوییای سطحِ پایین رضا میدهد. ترانهای که یک بار چنان که گفته شد، گریخته بود تا به این نحو از بودن تن نسپارد، اکنون نمیگریزد؛ دادخواهانه پیش میرود. نخست به شماتتِ سنت (آقامحسنی) برمیخیزد؛ و سپس «عدالتخانه» را به احضارِ آن توانگرانی وامیدارد که مزوّرانه، بر فقدانِ عدالت، حجابی از دلسوزی و بخشش کشیدهاند.
سرانجام راهِ دشوارِ کرامتِ نفس، راهِ دفاع از حیات و حیثیتِ «طفل»، از مسیر عدالت میگذرد. اما ترانه و فرزندش، این تهیدستانِ عزّتمند، تماشاچیِ عدالتخواهی که اکنون به تحسین همراه شده است را بار دیگر در انتهای داستان شُکّه میکنند: ترانه نامِ خانوادهی امیرحسین را برای فرزندِ خویش برنمیگزیند؛ و بالطبع «میراثِ» آنها را. تاریخی یکسره نو «با گامهای کبوتر»(۶)اشاره به گزینگویهای از فردریش نیچه: «خاموشترین كلامهایند كه توفان میزایند. اندیشههایی كه با گامهای كبوتر میآیند، جهان را رهبری میكنند.» پیش میآید.
پاورقی