پاداشِ سکوت!
شاه فیلی داشت که خیلی دوستاش داشت. آزادش میگذاشت تا هرجا که میخواست برود. فیل نیز با آسودگیِ تمام، گیاهان و کشتزارِ کشاورزها را لگدمال میکرد. کشاورزها به ستوه آمده بودند، اما جرأت نمیکردند چیزی بگویند. با این حال، روزی درویشی را دیدند که به واسطه خردمندیاش مورد احترام بود. گفتند: «تو که میتوانی خوب حرف بزنی، بیا و به ما کمک کن. پیش شاه برو و به او بگو این فیلاش را ببندد، چون همه کشتزارهای ما را خراب میکند.»
درویش فکری کرد. انجام دادن کاری که از او خواسته بودند، چندان ساده نبود. شاه، آدمِ خوشاخلاقی نبود و بیان چنین درخواستی ممکن بود او را به شدت عصبانی کند. با این همه، درویش پذیرفت و گفت: «خیلی خب، دربارهتان با شاه صحبت میکنم، اما شما هم با من بیایید و از من دفاع کنید.» مردم هم گفتند: «حتما برای پشتیبانی از حرفهایت میآییم.»
صبح روز بعد، درویش همراه کشاورزها پیش شاه رفت. شاه پرسید: «چه می خواهی به من بگویی؟» درویش گفت: «فیل تو هر جا که بخواهد میگردد. در کشتزارها، در باغ های میوه، همه جا…»
شاه با عصبانیت پرسید: «خب، منظور؟»
درویش به طرف همراهانش برگشت تا پشتیبانی پیدا کند، اما همهی کشاورزهای وحشت زده، سر به زیر انداخته بودند.
شاه فریاد کرد: «منظور؟»
درویش با آشفتگی گفت: «منظورمان… این است که… فیل بیچاره حتما تنهایی حوصلهاش سر میرود. گفتیم بهتر است ماده فیلی برایش پیدا کنید تا با همدیگر بگردند.»
شاه گفت: «فکر بکری است. چه آدم عاقلی هستی! عالی است! از همین فردا این غفلت را جبران میکنم و ماده فیلی برایش میآورم.»
ضربالمثل و داستانِ آن
امیری خشن، سخت بیمار شده بود. طبیبی را فراخواندند. طبیب معاینهای و پرسشی کرد و سپس دستور به تنقیه داد. امیر طریقهی تنقیه را پرسش کرد و طبیب بازگفت. امیر برآشفت و گفت: «مرا؟» طبیب هراسان شد و گفت: «نه! مرا!» و چنین شد که طبیب را تنقیه کردند. از قضا، امیر فردای آن روز بهبودی یافت. زان پس، هر بار که امیر بیمار میشد، دستور میداد طبیب را حاضر نمایند و میفرمود که تنقیهاش کنند. و این مثل شد که: «حکیمباشی را دراز کنید.»(۱)این مَثَل را دربارهی موقعیت فردی ضعیف میگویند که به علّتِ ضعفاش، گناهِ دیگران را به او میبندند و وی را به جای گناهکارِ اصلی، مجازات میکنند. (به نقل از لغتنامهی دهخدا)
پاورقی