کوتاه و خواندنی ۵

دریافت متن «کوتاه و خواندنی ۵»

جنگ صلیبی کودکان

جنگ‌های صلیبی، سلسله‌جنگ‌های مذهبی‌ای اند که در قرون وسطا توسط کلیسای کاتولیک رُم، آغاز، حمایت و بعضاً رهبری می‌شدند. این‌ جنگ‌ها در طی‌ سال‌های ۱۰۹۵ تا ۱۲۹۱ در چند نوبت (و نه به صورت مستمر) جریان داشتند و هدفِ ظاهریِ آن‌ها، رسیدن به سرزمین مقدس و بازپس‌گیریِ اورشلیم و مناطق اطرافِ آن از دست مسلمانان بودند.

یکی از این جنگ‌های صلیبی، در سال ۱۲۱۲ رخ داد: جنگِ صلیبیِ کودکان. کودکانی از آلمان و فرانسه به راه افتادند بدین قصد که مسلمانانِ سرزمین‌های مقدس را به نحوی مسالمت‌آمیز به دین مسیحیت درآورند. اما این واقعه، نتایجی فاجعه‌بار داشت.

سال ۱۲۱۲ میلادی، یک پسر چوپان فرانسوی به نام استفان، اهلِ کلوی، رؤیایی دید که بر طبقِ آن، مسیح بر او ظاهر شده و به او فرمان داده که ارتشی از کودکان گرد بیاورد و بیت‌المقدس را فتح کند. استفان برای مردم موعظه می‌خواند و توانست حمایت کلیسا و مسیحیانِ معتقد را که از شکست در جنگ‌های صلیبیِ قبلی شرمنده بودند، جلب کند؛ با این امید که کودکان با قلب‌های پاکشان هدفی را که ارتش‌های فاسد در به‌دست‌آوردنِ آن شکست خورده بودند، محقق کنند.

رؤیای استفان به پسر آلمانیِ دوازده‌ساله‌ای به نام نیکولاس الهام بخشید. نیکولاس شروع به جذب و جمع کردنِ کودکان آلمانی نمود. ده‌ها هزار کودک برای جنگِ صلیبیِ کودکان نام‌نویسی کردند. در فرانسه و آلمان، دهکده‌ها یکی پس از دیگری، از کودکان خالی شدند. بسیاری از این کودکان یتیم بودند و بسیاری را پدران و مادرانی می‌فرستادند که می‌اندیشیدند دارند به فرمان خدا عمل می‌کنند.

کودکان با روحیه‌ای زیاد، در حالِ خواندنِ آوازهای مذهبی، رژه می‌رفتند و خانه‌هایشان را ترک می‌کردند. آن‌ها به پیروزی یقین داشتند. استفان در فرانسه و نیکولاس در آلمان، بچه‌های جذب‌شده را به سوی دریای مدیترانه هدایت می‌کردند با این باور و ادعا که دریای مدیترانه با رسیدن آن‌ها شکافته خواهد شد و به آن‌ها اجازه‌ی عبور و رسیدن به اورشلیم را خواهد داد. اما هیچ کدام بین‌المقدس را ندیدند و تنها تعداد اندکی از آنان به خانه بازگشتند.

هزاران کودک آلمانی در سفری مشقت‌بار در رشته‌کوه‌های آلپ، از گرسنگی و سرما جان باختند. کودکان فرانسوی به دریای مدیترانه رسیدند اما دریایی شکافته نشد. هنگامی که این اتفاق نیفتاد، همه تعجب کردند و نمی‌دانستند حالا چه باید کرد. سرانجام تصمیم بر آن شد که با کشتی از دریای مدیترانه عبور کرده و به اورشلیم برسند. عده‌ی زیادی از کودکان توسطِ تاجرانی که مسئولیتِ انتقالِ آن‌ها را بر عهده داشتند، ربوده شده و به عنوان برده فروخته شدند. بیش از هزار کودک از جمله استفان نیز در دریای مدیترانه در توفان غرق شدند.(۱)مردم از این تراژدی الهام گرفتند و قصه پریانِ عامیانه‌ای ساختند که هنوز هم زنده است؛ داستانی که زاده‌ی احساس گناه جمعی و نیاز به مقصر دانستنِ دیگران است؛ داستانی تلخ درباره‌ی شهر خوشبختی که کودکان‌اش توسط یک نی‌نواز برای همیشه دزدیده می‌شوند؛ داستانِ «نی‌نواز هاملین».

بسیاری از مردم فکر می‌کردند که این ماجراها برانگیخته از حماقت نیست بلکه در پاسخ به فرمانِ الهی است.

دانشگاهِ آدم‌سوزی

ویلیام شایرر، در مورد محاکمه‌ی یکی از عوامل هیتلر در دادگاه «نورنبرگ» می‌گوید: «به یاد دارم که یکی از قضات دادگاه نورنبرگ، حرف «اُتو اوهلِن‌دورف» را که سردسته‌ی یکی از گروه‌های اس.اس. در روسیه بود، قطع کرد. اوهلن‌دورف هم‌چون بسیاری دیگر از افسران اس‌اس، فردی تحصیل‌کرده و دارای مدرک دانشگاهیِ [دکترای اقتصاد] بود. پیش از جنگ، او استاد یکی از دانشگاه‌های آلمان بود. اوهلن‌دورف در دادگاه درباره‌ی ۹۰ هزار زن و مرد و کودکی که در روسیه قتل‌عام کرده بود، شهادت می‌داد. قاضی پرسید: «کودکان به چه دلیل قتل عام شدند؟» اوهلن‌دورف جواب داد: «دستور این بود که یهودیان باید به کلّی نابود شوند».
– از جمله بچه‌ها؟
– بله.
– تمام بچه‌های یهودی کشته شدند؟
– بله.»(۲)ویلیام شایرر، ظهور و سقوط آدولف هیتلر، ترجمه‌ی کاوه دهگان، ص ۱۳۶.

ما این تفنگ را برای دفاع از حق برداشته‌ایم

«آقای میر وَدود سیّدیونسی، رئیس کتابخانه‌ی ملّی تبریز، به نقل از آقای قاسم تهرانچی، فرزند مرحوم محمّد صادق تهرانچی که مخالف مشروطه‌خواهان بوده و در زمان جنگ تبریز نیز در محلّه‌ی مستبدّین اقامت داشته، چنین می‌گوید: «قراملک، یکی از دهاتی بود که در آن روزها در دست مجاهدینِ [مشروطه‌خواه] و یاران ستّارخان بود. در آن ده زارعی بود به نام ایمان‌وِردی که برای ما کار می‌کرد. یک روز، در بحبوحه‌ی جنگ‌های آزادی‌خواهان و مستبدّین، ایمان‌وِردی با ده دوازده الاغ به خانه‌ی ما آمد.

همه از ورود او حیرت کردیم، زیرا ایمان‌وِردی از مجاهدین و یاران ستّارخان بود و اگر کسی او را در آن حدود می‌دید بدون تردید کشته می‌شد. با عجله ایمان‌وِردی و الاغ‌هایش را به خانه آوردیم و در را بستیم. بعد پدرم رو به او کرد و پرسید: ایمان‌وِردی، مگر از جانت سیر شده‌ای که در یک‌چنین بلوا و آشوبی به این محلّه آمده‌ای؟

ایمان‌وِردی جواب داد: نه حاج‌آقا، از جانم سیر نشده‌ام؛ امّا نمی‌توانستم حساب و کتاب شما را ندهم. از کجا معلوم است؟ شاید فردا در جنگ کشته شدم و آن‌وقت مدیون شما از این دنیا بروم.

از این جواب، پدرم بیشتر دچار تعجّب شد و گفت: «امّا ایمان‌وِردی، می‌دانی که من با مشروطه‌خواهان میانه‌ای ندارم که هیچ، مدّتی است از آن‌ها بدم می‌آید. بنابراین تو می‌توانستی سهمیّه‌ی اربابیِ مرا ندهی و آن را با یارانت بخوری؟»

ایمان‌وِردی خنده‌ای کرد و به ترکی جواب داد: حاج‌آقا، بیز بو تفنگی حق‌ّدن اوتر گوتورموشوق (حاج‌آقا، ما این تفنگ را برای دفاع از حق برداشته‌ایم، نه اینکه مال مردم را بخوریم).»(۳)مجلّه‌ی سپید و سیاه، شماره‌ی ۶۲۱،‌ ۱۵ مرداد، ۱۳۴۴.

پاورقی[+]

دیدگاهی در مورد این مطلب دارید؟ برای ما بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *