کوتاه و خواندنی ۲
اختراع ساندویچ
ساندویچ، به وسیلهی مردی بهنام «جان مونتاگو» ابداع شد. او حدود ۲۰۰ سال پیش در انگلستان در منطقهای به نام «ساندویچ» زندگی میکرد. او یک سیاستمدار بود. در یک دوره از کارش، دریاسالار نیروی دریایی بود و به سبب او، نیروی دریایی انگلستان دچار نابسامانی شدیدی شد. او همچنین یک قمارباز بود. آنقدر دوست داشت قمار بازی کند که حتی نفرت داشت از اینکه برای خوردنِ غذا بخواهد میز قمار را ترک کند. به همین خاطر، ایدهای به ذهن او خطور کرد: او فکر کرد اگر من فقط مقداری گوشت بین دو تکه نان بگذارم، در آن صورت میتوانم در حال قمار، غذا بخورم.
از این رو، چنین کرد. به نظر مردم، رفتار او غیرمعمولی و حتی یک رفتار و عادت ناپسند بود. اما از آنجایی که «جان مونتاگو» یک فرد از طبقهی بالای اجتماعی و اشرافی (چهارمین کُنتِ شهرِ ساندویچ) محسوب میشد، مردم در این مورد انتقاد زیادی نکردند و رفتهرفته، دیگران نیز به همان کار رو آوردند. این چنین بود که خوردن این نوع غذا کمکم رایج شد و این غذا، ساندویچ نام گرفت.
خب شما در مورد ساندویچ چه نظری دارید؟ در این زمینه، تهیهی ساندویچ و خوردن آن را با تهیهی لقمهی خانگی مقایسه کنید.(۱)«خوب برای من! همه چیز در مورد غذا در ۳۲ جزء»، مرلین بارنز، هایده غلامی، نشر طلایه، ۱۳۸۶.
برو که قدّت را نبینم
«مرحوم تختی به قدری در رفتار و کردار با عزتنفس بود که برای بعضیها باورکردنی نیست. حجب و حیایش بینظیر بود. یادم میآید روزی یکی از دوستانش پیشنهاد کرد: «من یک چلوکبابیِ لوکس تأسی
س میکنم و اسمش را «تختی» میگذارم. تو هم روزی یکی دو ساعت حوالیِ ظهر به آنجا سری بزن و برو. پنجاه درصد سهم آن را هم به تو منتقل میکنم.»
به هنگام طرح این پیشنهاد، رنگ و روی تختی سرخ شد. دستهایش را از ناراحتی به هم مالید و بعد گفت: «برو که قَدَّت را نبینم!» این حدّاکثر ناسزایی بود که تختی به هنگام عصبانیّت فراوان ذکر میکرد و معنایش آن بود که نمیخواهم ببینمات.»(۲)فیروز مجلّلی، چند خاطره از جهان پهلوان تختی، مجلّهی جوانان امروز، شمارهی ۶۲۷.
صداقت تمام عیار
نادرشاه افشار یکی از شاهان ظالم و بیدادگر ایران بود. او در ابتدا، با تلاشی ارزشمند، کشور را از هرج و مرج نجات داد اما در شش سالِ آخرِ سلطنت، دست خود را به جنایات زیادی آلود. اقدامات نادر برای مردم مصیبتزدهی ایران بلایی عظیم بود: لشکرکشیهای بیحاصل، مخارج گران و کمرشکنِ نظامی، قتل و غارت و رفتارهای وحشیانه. نادر هنگامِ لشکرکشی به هندوستان آن چنان قتل عامی در دهلی به راه انداخت که نظامالملک نایبالسّلطنه «دکن» نزد او آمد و گفت:
دگر نمانده کسی تا به تیغ ناز کُشی مگر که زنده کنی مرده را و باز کُشی
یکی از مورّخان دربارهی قتل عام دهلی مینویسد:
«سپاهیان ایران از بازار صرّافان تا عیدگاه قدیم، شروع به کشتار نمودند و سلحشوران ایرانی به خانهها و دکانها حمله بردند و ساکنین آنها را از دم تیغ گذرانیدند و آنچه قیمتی بود، تاراج نمودند و بازارِ صرّافان و جواهریان و دکانِ تجّار را چپاول کردند و ساختمانهای بیشماری را یا منهدم و یا طعمهی حریق ساختند.»
نادر قبل از حمله به هندوستان به محمّدشاه، سلطان آن کشور، نوشته بود: «به علیِّ مرتضی قسم، که به غیر از دوستی و دردِ مذهب، هیچ مقصودی نداشته و ندارم.»(۳)نادرنامهی قدّوسی، ص۱۵۶/ باستای پاریزی، خاتون هفت قلعه، انتشارات دهخدا، ص ۷.
صحبت میکنم!
«شیخالاسلام لاهیجان از حج برگشته بود. مردم دسته دسته به زیارت او میرفتند. زن زارع لاهیجی هم به شوهرش گفت: «تو به خدمت آقا نمیروی؟» مرد به خانهی آقا رفت. جمعیّت بسیار بود. زارع به تواضع تمام سلام کرد و کنار درِ اتاق نشست و پس از چند دقیقه برخاست و به خانه برگشت. زن پرسید: به خدمت آقا رفتی؟
– بله، خدمت آقا رسیدم.
– خوب، چه گفتی؟
– هیچ، حرفی نداشتم.
– عجب مرد احمقی هستی! آخر میخواستی صحبتی بکنی. مگر زبان نداشتی؟
– خوب، این دفعه میروم صحبت میکنم.
فردا لاهیجی باز به خانهی آقا رفت. امّا این بار کفشها را کَند و زیر بغل گذاشت و یکراست به بالای اتاق رفت و دست راست شیخالاسلام دو زانو نشست. حاضران مجلس همه به زارع لاهیجی که در صدر مجلس جا گرفته بود، نگاه میکردند.
زارع سر به گوش شیخالاسلام برد و به زبان لاهیجی گفت: «گلابی جنگلی میخوری؟»
شیخالاسلام نگاهی به زارع کرد و این پرسش را تعارف سادهی محبّتآمیزی پنداشت و برای آنکه دل مرد را نشکند، پرسید: «گلابی داری؟»
لاهیجی گفت: نه، فقط دارم صحبت میکنم.»(۴)مجلّهی سخن، شهریور ماه ۱۳۳۴، ص ۶۵۲.
نادرشاه و سیّد هاشم خارکن
«گویند روزی نادرشاه با سیّدهاشم خارکن، یکی از عارفانِ نجف، ملاقات کرد. او را از این جهت خارکن میگفتند که با خارکنی امرارمعاش میکرد. نادر به سیّدهاشم رو کرد و گفت: «شما واقعاً همّت کردهاید که از دنیا گذشتهاید.» سیّدهاشم با سادگی تمام گفت: «برعکس، همّت را واقعاً شما کردهاید که از آخرت گذشتهاید!»(۵)محمود مستجیر، هزار نکته، ص ۹۹.
پاورقی