ما کاروانیان (متن ترانههای گروه Camel)
(Album: The Single Factor)
تویی آن بینظیر (You are the One)
وقتی که با خود خلوت میکنم و از زنجیرهای ذهنام، آزاد میشوم،
درمییابم که چگونه بالیدم و مسیر پیشین خود را تغییر دادم:
آموختم که بدهم و ببخشم و نهراسم…
نهراسم از شیوهی زیستنام و از اشتباهاتی که مرتکب میشوم.
تویی آن بینظیر که زندگیام را دگرگون نمودی
تویی آن بینظیر که آن را نیکو ساختی
تویی آن بینظیر که شبهایم را گرم کردی …
تویی آن بینظیر.
تویی که این همه را به من بخشیدی.
تویی که درها را میگشایی.
تویی که فریادم را میشنوی …
تویی آن بینظیر.
به اطراف که مینگرم، میتوانم ببینم که هنوز اینجایی؛
نه در منظرهی پیشِ رو، بلکه در وجودم، هستیِ تو آشکار میشود.
***
قهرمانان (Heroes)
خویشتنِ والای من، آیا تو تنها یک اسطورهی ساختگی هستی؟
تو ستارهها را مقصد گرفتهای و خواهانِ بودنی.
حیاتات را تا آخرین حد، سروده و آواز میکنی،
و در تمامی صحنههای زندگی حاضر میشوی تا
تصویرهای ساختهشده از خودت را کنار بزنی.
آیا بُتی دروغین هستی و میخواهی مرا بفریبی؟
بساز برای من رؤیاهایی که مشتاقم از آنِ من باشد
امنیت ببخش مرا ـ نقیضِ زندگیِ فعلیام باش
تو تمامِ جهانِ من هستی حتی اگر فقط برای امروز باشد.
و زنده باش در من تا ابد …
قهرمانان، شما را صدا میزنم.
اسطورهها، قلب و جانام را سرشار خواهند کرد.
قهرمانان، شما را فریاد میکنم.
تو با خونِ قلب و جانات، زایندهِی اسطورهها خواهی شد.
***
خواستهی دل (A Heart’s Desire)
روشنی، رنگ میبازد،
و جبرِ واقعیت هجوم میآورد
به تمامی امیدهایی که به فردایِ آینده داشتی.
اکنون به اجبار باید بروی.
پس بالهایت را بگستران،
همانگونه که طبیعت میخواند
لالاییِ خداحافظیاش را تا بدرقهای حمایتگر باشد
در سفرِ تغییر و دگرگونی؛
آنگاه که به اجبار باید بروی.
ذهن هوشمند میبیند
که نیرو و توان رو به کاستی است
و محدودیتِ زمان، مجال نمیدهد
به خواستهی دل،
و تو به اجبار باید بروی …
(Album: Stationary Traveller)
درست در دستِ تو (Fingertips)
زمانی که در خندیدن میگذرد،
فرصتی کافی است تا
عشق بتواند در را بگشاید و همه چیز را تغییر دهد.
آینده پیشِ روی ماست به وضوح و شفافیتِ بلور،
و هر چه بادا باد!
مانعاش مشو،
فرصتِ ازدسترفته را بازگیر.
مانعاش مشو،
و بیهودگی را حیات بخش.
به زودی زمان وداع فراخواهد رسید،
و از امکانی که پیشِ رو است، دیگر گریزی نیست.
اکنون سالخوردهتر ایم اما خردمندتر،
به سبب درسهایی که آموختهایم.
مانعاش مشو،
فرصتِ ازدسترفته را بازگیر.
مانعاش مشو،
و بیهودگی را حیات بخش.
از میان دستانات خواهد لغزید،
از عمقِ قلبات سخن بگو و نگذار تا از میان دستانات بلغزد
مگذار از میان انگشتانات بلغزد،
جستجو کن احساسی را که در آن نهفته است.
دیر به راه افتی، باختهای.
آن همه در دستانِ توست.
شک و سوءظن بورزی، از دست رفته است.
***
وداعهای طولانی (Long Goodbyes)
پایین، کنار دریاچه
ـ بعد از ظهری گرم ـ
نسیم، بادبادک بچهها را با خود میبَرَد.
روزی روزگاری،
نه خیلی پیش از این،
او، در خانهای میان بیشه زندگی میکرد.
و اکنون به یاد میآورد
روزی که آن خانه را ترک کرد …
وداعهای طولانی،
سخت غمگینام میسازد.
باید اکنون از اینجا بروم.
و اگرچه از رفتن بیزارم،
اما میدانم این [سفر]، درستتر و بهتر است.
وداعهای طولانی،
سخت غمگینام میسازد.
رفتنِ اکنونام را ببخش.
میدانی که بسیار دلتنگات خواهم شد
و دلتنگِ آن روزهایی که با هم گذراندیم.
روز سپری شده
و ماه طلوع میکند ـ
او آهی میکشد
در حالی که لبخندی در چشمانش است.
در پارک،
سرانجام شبهنگام رسید،
او مینشیند و دیوار را مینگرد.
و به یاد میآورد
روزی که خانه را ترک کرد …
(Album: Harbour of Tears)
هوایِ وطن (Irish Air)
در این مکانِ خاموش، من تنها ایستادهام،
فرسنگها دور از وطنام.
و قلبِ تهیِ من، به سختی به یاد میآورد
رؤیاهای فراموششدهای را که برای من، شادی به ارمغان میآوردند.
اگر انتخابی دیگر به من داده میشد تا
آن سالهای تباهشده در غربت را تغییر دهم،
به سوی خانوادهام سفر میکردم.
و با تمامی توان و با ایمان به خدایی که در آن بالاست،
آنجا، در وطنم، با شادمانی جان میُسپردم.
***
بندرگاهِ اشک (Harbour of Tears)
من، یکی از هفت برادرم.
پنج تن از ما، باید از سرزمین پدری برویم و زندگی را از نو آغاز کنیم.
در این سرزمینِ قدیسان و شهیدان،
اشکهای اندوه، در انبوه قطرههای باران پنهان میشود.
پس تو را وداع میگویم
مرا به خاطر بسپار…
که از بندرگاه اشک، سفر آغاز کردم.
صدای پدرم را میتوانم بشنوم که صدا میزند«هر جا که میروی
خدا نگهدارت، پسرم».
ما دور میشدیم و پدر کوچک و کوچکتر به نظر میرسید،
آنجا در کنار اسکله.
مردی که فکر میکنم هرگز به درستی نخواهم شناختاش.
«خداحافظ پسر، دلام برای تو تنگ خواهد شد،
اگرچه این را نشان نمیدهم.
زیرا کارِ من، با خاک و زمین است،
و نه کلمات و واژهها.
ببخش مرا و کاستیهایم را،
تو هرگز مرا نشناختی.
خدانگهدارت هر جا که میروی…»
پس تو را وداع میگویم
مرا به خاطر بسپار …
که از بندرگاه اشک، سفر آغاز کردم.
(Album: Rajaz)
گُمگشته و پیدا شده (Lost and Found)
از کدام گذشته آمدهای؟
و در کدام گذشته بودهای؟
نمیتوانی پاسخ اینها را بفهمی،
مگر آن که راه بیفتی:
|روی کُن به گذشته،
اما این بار بیش از گرفتن، ببخش.
این گونه آنچه را در گذشته گم کردهای
پیدا خواهی کرد.
فرصتی به عظمت یک زندگی
از مقابل تو میگذرد.
یا به کار میگیریاش یا از دست میدهیاش،
در چشم برهمزدنی.
روی کن به گذشته،
اما این بار بیش از گرفتن، ببخش.
این گونه آنچه را در گذشته گم کردهای
پیدا خواهی کرد.
***
آوازِ برخاستن (Rajaz)(۱)رجز، گونهای شعر است که اعراب قدیم میسرودند. این گونهی شعری، اغلب برای برخیزاندن شتران و آغاز حرکت کاروان، خوانده میشد.
وقتی که خورشید صحرا آخرین نقطهی افق را پشت سر میگذارد
و تاریکی جای آن را میگیرد …
ما کاروانیان میایستیم تا استراحت کنیم.
آنگاه با هم در میان میگذاریم
آوازهای عاشقانه
و داستانهای سوگوارانه را.
ستارگان شب،
ارواح بهشتیاند.
ما را راه مینُمایند در مسیرمان،
تا یکدیگر را ملاقات کنیم
با آمدن روزی دیگر.
آنگاه که شاعری آوازش را میسُراید و همگان افسون میشوند،
در حالی که مسحور صدای او هستیم…
همگی با هم، در جای خویش به جنبش درمیآییم
و پشت به پشت هم میرویم در آفتاب.
با ضرباهنگ سرودی روحانی در گوشهایمان.
ستارگان شب،
ارواح بهشتیاند.
ما را راه مینُمایند در مسیرمان،
تا یکدیگر را ملاقات کنیم
با آمدن روزی دیگر.
آنگاه که سپیدهدم از راه رسید
آواز سر بده،
تمامی روز را آواز سر بده.
ما همگی با هم به راه خواهیم افتاد،
و همگی با هم، بارها را پیش خواهیم برد
در راه.
ارواح بهشتی،
تبدیل به ستاره میشوند
در تک تک شبها
در سرتاسر پهنایِ آسمان …
آنها میدرخشند …
پاورقی