لطایف و حکایات ۳
مردی حریص و بخیل، رفیقاش را گفت که: «انگشتر خود را به من دِه تا هر وقت نظرم به آن افتد تو را به خاطر آورم.» رفیقاش گفت: «هر وقت خواستی مرا یاد کنی، به خاطر بیاور که یادش به خیر فلانی که وقتی انگشتری خواستم به من نداد.»![]()
گویند مرد نادانی را زمانی به شبانیِ گوسفندان گماشته بودند. او هر گوسفندی را که لاغر بود از علف بازمیداشت و گوسفندان فربه را نیکو رعایت میکرد. به او گفتند که این چه کار است؟ گفت: «لا اُفسِدُ ما صَلَحَ اللهُ و لا اُصلِحُ ما اَفسَدَ اللهُ» (یعنی «من آن را که خدا، اصلاح کرده خراب و فاسد نمیکنم و آن را که خدا خراب کرده به اصلاحش نمیکوشم»).![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
یکی از شُعرا پیشِ امیر دزدان رفت و ثنایی(۱)ثنا: مدح، ستایش، تعریف و تمجید برو بگفت. [امیر دزدان] فرمود تا جامه ازو بَرکَنند و از دِهْ به در کنند. مسکینِ برهنه، به سرما همیرفت، سگان در قَفای وی افتادند(۲)در قفای …: به دنیالِ …. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت: «این چه حرامزاده مردماناند سگ را گشادهاند و سنگ را بسته». امیر از غرفه(۳)غرفه: اتاق، حجره، بالاخانهبدید و بشنید و بخندید گفت: «ای حکیم از من چیزی بخواه». گفت: «جامهی خود میخواهم اگر انعام فرمایی. رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.»(۴)از بخششهای تو، به همان ترک کردنات و رفتن از اینجا راضی هستیم.
امیدوار بُوَد آدمی به خیرِ کَسان مرا به خیرِ تو امّید نیست، شر مَرِسان
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد(۵)مزید کرد: اضافه کرد و دِرَمی(۶)دِرَم: درهم، پول نقره.چند.
(گلستان سعدی، باب چهارم، حکایت شماره ۱۰)
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
شبی شیخی در کتابی دید که «ریش اگر از مشت دست بیرون زند و بلندتر باشد، دلیل حماقت است.» آینهای برداشت و امتحان کرد و دید که ریشاش بلندتر است. با خود گفت که چون فردا این مطلب را از این کتاب در کلاس درس بگویم، خود مُفتَضَح خواهم شد.
پس چون مقراضی(۷)مقراض: قیچی نیافت، قبضهای(۸)قبضه: واحدی برای طول، به اندازهی پهنای مُشتِ بسته و انگشت شستِ ایستاده. از ریش خود را در دست گرفت و زیادهی ریش را نزدیکِ آتشِ چراغ آورد تا بسوزاند. پس تمام ریش بسوخت و صورت و دستاش مجروح شد.
شیخ چون آرام گرفت، در حاشیهی کتاب نوشت: «این مطلب آزموده شد و صحیح است.»
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
ابوالاَسوَدِ دیلمی که راویِ علم نَحو است، مردی بود بخیل و فرزندان را وصیت میکرد که «مبادا پیش خدا ادّعا و اظهارِ سخاوت و جود کنید و به فقرا چیزی دهید که خداوند اگر میخواست همهی مردم را وسعت و رفاه میداد [اما لابد حکمت نبوده است].»
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
دو نفر دعوا پیش امیری بردند. او نتوانست گناهکار را تشخیص دهد و دستور داد هر دو را کتک بزنند و سپس گفت: «الحمدالله در این میان، آن که مقصّر بود سالم در نرفت.»
پاورقی
