صدای خاطرات را بلند کنید
دربارهی اهمیت خاطرهگویی و خاطرهنویسی (۱)
دریافت متن «صدای خاطرات را بلند کنید»
آنها خود را به یاد نمیآورند(۱)برگرفته از آیه ۱۹ سوره حشر: «فَلاتَکونوا کَالّذینَ نَسُوا اللهَ فَأَنْساهُم أنْفُسَهُم اُولئکَ هُمُ الفاسقون» «و چون کسانی مباشید که خدا را فراموش کردند، پس او نیز آنان را دچار خودفراموشی کرد. آنان همان از عهد خارجشدگان اند».
حافظهی همهی انسانها پاک شده است. «جَک هارپر»، گذشتهی خود را به یاد نمیآورد. اکنون نامِ او، «مأمور شماره ۴۹» است و وظیفه دارد با موجوداتِ فضاییِ بیگانه که قصدِ نابودیِ انسانها را دارند، مبارزه کند.
همهی آدم از زندگیِ اکنونِ خود راضی به نظر میرسند اما جک گاه و بیگاه، در خواب، رؤیایی عجیب میبیند: او، همراه با معشوقاش بر فراز برجی بلند ایستاده است و به شهر مینگرد. خاطرات، جَک را به پرسش و اندیشه کشاندهاند. همکارانِ جَک، نگرانِ این حالاتِ او هستند و سعی میکنند سرِ او را گرم کنند تا این خاطراتِ مُضحک را فراموش کند.
اما سرانجام خاطرات، جَک هارپر را متوجهِ حقیقتِ حالِ خویش میکنند و او به تفسیری جدید از همه چیز میرسد: او که در تمامِ زندگی میپنداشت در حالِ نجاتِ زمین از دستِ بیگانگان است، کشف میکند که تاکنون در توهّم بوده و برعکس، خود در خدمتِ نیروهای شرّ است و بیگانگانی که با آنها مبارزه میکرده است، نه موجوداتِ فضایی، بلکه همان انسانها هستند. مأمورِ شماره ۴۹، نامِ حقیقیِ خود را کشف میکند، مبارزه با شرِّ واقعی را آغاز میکند و به جبههی معشوق، خانواده و دوستانِ خود بازمیگردد.
داستانِ فیلمِ «فراموشی»(۲)Oblivion، داستانِ اهمیتِ خاطره است.
***
خاطرات، آبستناند؛ آبستنِ امکانهای متفاوت و سرنوشتهای تازه. و شاید همین است رازِ جذبهای که در دلِ خاطراتِ مادربزرگها یا پدربزرگها یا مادران و پدران، ما را به سمتِ خود میکشد؛ یا در خاطراتِ کسانی که سرزمین، مردمان و فرهنگی دیگر را دیدهاند و تجربه کردهاند.
وقتی به خاطراتِ خود یا دیگران گوش میدهیم، شوقِ تماشای منظرهای تازه در ما بیدار میشود. گویی منتظریم تا شاهدِ شکلی دیگرگونه از انسان و جهان باشیم. این گونه است که سرِ پا میایستیم برای شنیدنِ سرگذشتِ کسانی که آزمونی دشوار و دردناک را از سر گذراندهاند. و این گونه است که رؤیاهای شیرین و کابوسهای یک دوست یا انسانی دیگر، ما را به سوی خود میکشند.
گاهی هم آن منظرهی تازه، منظرهای است از زندگیِ خودمان؛ زمانی که ورق میزنیم عکسهای خانوادگی را یا عکسهای آنها که دوستشان داشتهایم و یا عکسهایی از خودمان در زمانها و مکانهایی مختلف و یا در سنّ و سالی متفاوت.
***
چگونه به دنیای خاطرات قدم گذاریم؟
شکلهای مختلفِ پرداختن به خاطره (یا گذشته) به یک اندازه اصیل، صادق یا عمیق نیستند. بعضی از شکلهای خاطرهپردازی، از باغِ خاطرات، میوهی چندانی نصیب نمیبرند.
گفتن یا نوشتن راجع به خود و تجربههای زندگی، گاهی شبیه به گزارشی خشک و سطحی از اتفاقات روزمره میشود؛ مثلا هنگامی که «روزانهنگاری» میکنیم و فقط اتفاقات را بدونِ تأمّل و بررسی، پشتِ سرِ هم ردیف مینماییم: «امروز ساعت ۷ به مدرسه رفتم. دوستم مهدی را دیدم. ساعت ۳ به خانه برگشتم. ناهار خوردم و …». گاهی هم برای حفظ و ثبتِ خاطرات، سعی میکنیم با عکس گرفتن یا فیلمبرداری، صرفاً زمان و مکان را «save» کنیم.
همچنین اگرچه هیجان و جذابیت، بخشی از دنیای خاطرات است، اما خاطرهگویی و خاطرهنویسی را نباید فعالیتی صرفاً تفنّنی و سرگرمکننده تصور کرد. پرداختن به خاطره را میتوان کیفیتِ بیشتری بخشید.
توجه به خاطرات، میتواند نقشی تحولآفرین در زندگیِ ما داشته باشد.اما چگونه؟ پیش از پاسخ به این سؤال، باید پرسید: چرا؟ ثبت خاطره یا سخن گفتن از آن، قرار است ما را به چه اهداف و نتایجی برساند؟ قبل از انتخاب راه، باید هدف را مشخص کرد و و قبل از چگونگی، باید در مورد چرایی اندیشید.
***
چرا خاطره؟
خاطرهگویی؛ فرصتی برای شناختِ انسانها و دنیاهای متفاوت
«دلام میخواهد میتوانستم این قسمت از خاطراتام را ننویسم. اما در طولِ نوشتنِ این کتاب، باید چندین جرعهی تلخ نظیر این را سَر بکِشم. اگر مدعیام که پرستندهی راستی هستم، چارهای جز این ندارم. وظیفهی رنجآورم میگوید جریانِ ازدواج خود در سن سیزده سالگی را بیان کنم.
برای رفعِ اشتباه خواننده مینویسم که در آن سن عروسی کردم، نه آنکه نامزد گرفتم… [این کارها] از طرف پدر و مادر است و ربطی به اطفال ندارد… ازدواج برای من جز لباسِ نو، ساز و آواز، سفرهی رنگین و داشتنِ یک همبازی مفهوم دیگری نداشت… هیچ بحث و دلیلِ اخلاقی برای دفاع از عروسی در چنین سنّ پایینی وجود ندارد.
[…] از همه بدتر آن که ترسو بودم. از خیالِ دزد و جنّ و پری میترسیدم. شب که میشد جرأت نداشتم پایم را از در بیرون بگذارم. از تاریکی وحشت داشتم…تا چراغ در اتاق نبود، جرأتِ بستنِ چشمام را نداشتم. چگونه میتوانستم ترسِ خود را به همسرم فاش سازم؟ میدانستم جرأتِ او بیشتر از من است. از خودم خجالت میکشیدم. او جنّ و روح سرش نمیشد. در تاریکی همه جا میرفت.»(۳)داستان تجربههای من با «راستی»، مهاتما گاندی، ترجمهی مسعود برزین، نشر ثالث، صفحات ۳۴ و ۴۶.
اینها بخشی از خاطراتِ «مهاتما گاندی» (رهبر بزرگِ استقلال هند در مقابل استعمارگرانِ انگلیسی) است. آدمها و تجربههای متفاوت و متنوع، به واسطهی خاطرهگویی و خاطرهنویسی شناخته میشوند. خانوادهی یک آتشنشان، چه احساسات و تجربیاتی از سر میگذرانند؟ ازدواج پدرتان چه تغییراتی در زندگیِ او ایجاد کرده است؟ در سیستان و بلوچستان، مردم چگونه از آبگیرهای دارای تمساح، آبِ آشامیدنی تهیه میکنند؟ دوران بارداری مادرِ شما چگونه طی شده است؟ و … . خاطرات، پلی است که بزرگسال و کودک، فقیر و غنی، زن و مرد، شغلهای متفاوت، اهالیِ شهرهای مختلف و اساساً زندگیهای گوناگون را با همدیگر متصل و آشنا میکند.
***
خاطرهگویی؛ زمانی برای یادآوریِ آرزوهای فراموششده
«علیرضا را دعوت [کردیم] تا در محفلِ ما حضور پیدا کند… نشستیم دو سه ساعتی [دربارهی اوضاع جامعه] بحث کردیم. هفت یا هشت نفر در جلسه حضور داشتند. تقریباً همه با او مخالف بودند؛ حتی من. […] مهم نبود ما چه میگفتیم او چه میگفت. مهم، تفاوت ما در نوع بحث کردن بود… ما که هفت هشت نفر بودیم، همه طبقهبندیشده، دقیق، با حساب و کتاب و ارقام و آمار حرف میزدیم… [در برابر بیعدالتیهای اجتماعی] از ضرورت صبر و رفتارها و انتخابهای کمهزینه سخن میگفتیم و او را مرتب به «عقلانیت» توصیه میکردیم.
او هم تحلیل میکرد و به امکانها و محدودیتها اشاره میکرد، اما معلوم بود این همه را میگفت تا از ما کم نیاورد، لبِّ کلامِ او چیز دیگری بود: او احساس وظیفه میکرد. فکر میکرد هر جوری هست باید با آنچه ظالمانه است ستیز کرد و با آنچه عادلانه است، همراهی. وقتی آمار و ارقام جلوش میگذاشتیم و استدلال میکردیم که دفاع از فلان خواست ناممکن است و مخالفت با فلان مسأله پرهزینه، خیلی پاسخ قانعکنندهای نداشت. همه در موضع هجوم به او بودند؛ حتی من.
بعد از جلسه قرار شد من او را برسانم. سوار ماشین شد. عصبی بود. چند بار به من حمله کرد؛ خیلی بیربط. معلوم بود از من دلخور است. به خانه رساندماش. رفت، درِ خانه را باز کرد. وقتی میخواست در را ببندد، نگاهی به من کرد و گفت: «ادای دانشمندان را درنیار. تو هم مثل من بودی. معلوم نیست چرا اینطور شدی».
انگار یک تیغ به صورتم کشید. راست میگفت. سال های متمادی مثل دو همزاد با هم رفته بودیم و آمده بودیم. علیرضا همان علیرضای سابق بود. این من بودم که تغییر کرده بودم. علیرضا نماینده دورانی است که همه [در برابر دردهای انسانی و اجتماعی] احساسِ رسالت میکردند. فکر میکردند به این دنیا آمدهاند تا وظیفهای را به انجام برسانند. برای چنین کسی تحلیل شرایط تا جایی اهمیت دارد که برایشان معلوم کند چطور باید به وظیفهشان عمل کنند. من گرمترین دوران زندگیام را در همین سپهر گذراندهام. بخش مهمی از آن را کنار علیرضا.
من اما چندی بعد به کسانی پیوستم که بیشتر به تحلیلِ شرایط علاقهمندند. اگر هم کاری قرار است از تحلیلمان بیرون بیاید، دیگران بکنند. علیرضا به همین تغییر اشاره کرد.
وقتی در را بست و رفت، ماشین را روشن کردم و در راه فکر میکردم چطور راهم از علیرضا جدا شد؟ خیلی پاسخ به این سوال سخت نبود. من شغل و خانه و زندگی و امکاناتی دارم. این همه را به بهای همین تغییر نقش به دست آوردهام. نشستن و تحلیلِ شرایط کردن، هم پرستیژِ علمی میآورد، هم به عنوان یک کارشناس این طرف و آن طرف دعوت به سخنرانی میشوی، هم پروژه میگیری، هم روشنفکری میکنی و هم خیلی راحت زندگی.
در آن جلسه، علیرضا خیلی احساساتی بود؛ آن هم احساسِ رسالت. به نظرمان خیلی آدم معقولی به نظر نمیرسید. بیشتر شبیه عاشقها به نظر میآمد. وقتی به من گفت تو هم مثل من بودی، به همین عشق و رسالت اشاره میکرد. میپرسید عشقات کجا رفت، رسالتات کو؟»(۴)خاطرهای از دکتر محمد جواد غلامرضا کاشی، استاد جامعهشناسی دانشگاه علامه طباطبایی، برگرفته از کانال شخصیِ ایشان.
برخی خاطرات، آرزوهایمان را به ما یادآوری میکنند: دوران کودکی که همیشه آرزوی آمدنِ میهمان را داشتیم؛ شور و جسارت دورانِ نوجوانی که میخواست چیزی نو بیافریند؛ تصمیمی که زمانی برای مقابله با بیعدالتی گرفتیم؛ عشقی که مصمّم بودیم به آن پایبند باشیم و … . خاطره، محملِ بازیابیِ آرزوهایی است که زمانی، بسیار دوستشان میداشتیم.
خدا در تاریکای شامگاهیِ من
به سراغ من میآید
با گلهایی از گذشتهام
که در سبدش تر و تازه ماندهاند
رابیندرانات تاگور
خاطرهگویی؛ فضایی برای تمرینِ «برابری»
دکتر رضوانی، دربارهی نسبت خانها با رعیتها (= مردم) قبل از انقلاب مشروطیّت مینویسد:
«در آن روزها مردم به طبقات مختلفی از قبیل خان، میرزا، بیگ، مُلّا، سیّد و رعیّت تقسیم میشدند. در میان طبقات مختلف ممتازتر از همه طبقهی اعیان یا خانها بودند که خودشان یا پدرشان یا جدّشان به یکی از مقامات دولتی و دیوانی رسیده بودند. خانها از هر حیث خود را از رعیّت برکنار میگرفتند و طبقات غیرممتاز را در حریم قدرت خود راه نمیدادند. رعایا حق نداشتند به آنان شبیه باشند و در امورِ زندگی از آنان تقلید کنند. در شهرستان بیرجند دِهی است به نام «خوسف». در آن روزها عادتِ یکی از خانهای خوسف آن بود که در نماز به جای سورهی «قل هو الله»، سورهی قدر [یعنی اِنّا انزلنا] را تلاوت میکرد. روزی یک فرد عادی، فارغ از قیدِ خانی و غافل از عادتِ خان، پهلویِ خان به نماز ایستاده و پس از قرائتِ حمد، «انّا انزلنا» را تلاوت میکرد. خان چنان عصبانی شد که او را به بادِ دشنام و کتک گرفت و گفت: «پدر سوخته، خان انّا انزلنا، تو هم انّا انزلنا؟ تو همان قل هواللهِ آباء و اجدادی خودت را بخوان.»(۵)دکتر محمّد اسماعیل رضوانی، انقلاب مشروطیّت ایران، انتشارات ابن سینا. همچنین رجوع کنید به «هزار و یک حکایت تاریخی»، جلد دوم، گردآوری و تدوینِ محمود حکیمی، انتشارات قلم.
بسیاری از امکانات، به نحوی نابرابر در جامعه تقسیم شدهاند، اما خاطرات به نحوی برابر! خاطرهی هر انسانی میتواند شنیدنی باشد.
به طور معمول، تریبونهای رسمیِ جامعه، در اختیارِ افرادی است با سطحِ مالی، تحصیلی و فرهنگیِ «بالا»تر. در مقابل، بسیاری از مردمِ عادی احساس میکنند که زندگیشان چیز ارزشمندی برای روایت کردن ندارد و سکوت اختیار میکنند. آنها هنوز هم جرأتِ خواندنِ «إنّا أنزلنا» پیدا نکردهاند. گفتن و نوشتنِ خاطرات، فرصتی است نسبتا «برابر» و فضایی نسبتاً آزاد که «بالا» و «پایینِ» چندانی ندارد. «خان»ها و مردمانِ عادی، در این فضای متوازن، گردِ هم جمع شده و ماجراهای زندگیِ خود را روایت میکنند.
***
خاطرهگویی؛ رسانهای بر علیه بی تفاوتی، سکوت و دروغپردازی
سوت پایان بازی [بسکتبال]. بازی تمام شده بود. [تیمِ دبیرستانِ] ما، [تیمِ] سرخپوستها را قلع و قمع کرده بود. آره، به خاک سیاه نشاندیمشان. حالا داشتیم دورِ سالن پایکوبی میکردیم، جیغ میکشیدیم، قاهقاه میخندیدیم و آواز میخواندیم. [من یک سرخپوست هستم اما در دبیرستان سفیدپوستان درس میخواندم].
همتیمیهایم دورهام کردند. مرا روی کولشان گرفتند و دور ورزشگاه چرخاندند. دنبال مامانم توی جمعیت چشم گرداندم اما او باز غش کرده بود و برده بودندش بیرون که هوای تازه بخورد. دنبال بابام گشتم. فکر میکردم باید مشغول هورا کشیدن و خوشحالی کردن باشد. اما نبود. حتی به من نگاه هم نمیکرد. ساکت و آرام به چیز دیگری خیره شده بود.
نگاه کردم ببینم به چی خیره شده: [بچههای تیمِ] سرخپوستهای اردوگاهمان بودند که آن طرف میدان صف کشیده بودند و ما را تماشا میکردند که گرم جشن پیروزیمان بودیم… و بعد چیزی دستگیرم شد: تیمِ من، شکستخورده است.
منظورم این است که- خدای من- تمام بچه های سال آخرِ تیمِ مدرسهی ما، راهیِ دانشگاه بودند… همهشان… پدر و مادرهایی داشتند که به کلیسا میرفتند و صاحب شغل های آبرومند بودند. آن وقت سرخپوستهای اردوگاه را نگاه کردم. دوستم «راوْدی» را نگاه کردم. میدانستم دو سه نفری از این سرخپوست ها آن روز صبح صبحانه نخوردهاند یعنی توی خانههایشان چیزی برای خوردن نداشتهاند. میدانستم هفت هشت تا از این سرخپوست ها با پدر و مادرِ الکلی زندگی میکردند. میدانستم پدرهای دو نفر از آن سرخپوستها در زندان بودند. میدانستم هیچ کدام از آن سرخپوستها راه به دانشگاه نخواهند داشت؛ حتی یک نفر محض نمونه. و میدانستم که بعید نیست پدر راودی به خاطرِ این باخت دخلاش را بیاورد.
یک هو به سرم زد بروم از راودی عذرخواهی کنم؛ از همهی تیمِ آنها عذرخواهی کنم. یک هو از خودم خجالت کشیدم که از ته دل خواسته بودم ازشان انتقام بگیرم؛ بابت خشمام، بابت عصبانیتام … .
از روی شانهی همتیمیهایم پایین پریدم و تند رفتم توی رختکن و بعد مثل بچههای شیرخواره زار زار زدم زیر گریه. مربی و همتیمیهایم خیال میکردند دارم از خوشحالی گریه میکنم. اما اشک من اشکِ شادی نبود. اشکِ شرمساری بود.
«خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوستِ پارهوقت»(۶)خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوستِ پارهوقت، شِرمن الکسی، ترجمه رضی هیرمندی، نشر افق، ص ۲۲۰ تا ۲۲۲.
نویسندهی خاطراتِ بالا سرخپوستی است که از قضا توانسته در دبیرستانِ سفیدپوستان درس بخواند. او پس از تحصیل در دانشگاه، خاطرات خود از زندگی در اردوگاهِ سرخپوستان و تبعیضهای گسترده نسبت به آنها را نوشته است؛ تبعیضهایی که افکار عمومی نسبت به آنها ساکت و بیاعتناست.
گاهی خودمان، خانواده یا جامعه، بخشهایی مهم از واقعیت را میپوشانیم یا دربارهی آنها دروغ میگوییم؛ مثلا اضطراب، افسردگی و حتی خودکشیِ دانشآموزان تحتِ فشارهای تحصیلی را. با یادآوری، گفتن و نوشتنِ خاطراتِ هزاران دانشآموزی که این مشکلات را تجربه کرده یا دیدهاند، میتوان با این سکوت و بیاعتنایی مقابله کرد تا واقعیتهای پنهان، سربلند کرده و خواهانِ راهحلّی انسانی شوند.
دفترچه خاطرات «آنه فرانک»، دختر نوجوان یهودی که توسط نازیها کشته شد اما به وسیلهی انتشار خاطرات او از دورانِ زندگیِ مخفیانهاش، افراد بسیار زیادی با حقایق جنگ جهانی دوم و تأثیر آن بر زندگی مردم به خصوص یهودیان، آشنا شدند.
***
خاطرات؛ عرصهای برای شناختِ «خود»
آلکیبیادِس، جوانی که در یونانِ باستان از سردمدارانِ آتن بود و مدتی با «سقراط» حشر و نشر داشت، در یک میهمانی، دربارهی سقراط چنین میگوید:
«وقتی سخنان سقراط را میشنویم، به شدت متأثر و مغلوبِ او میشویم. ای دوستان، میترسم گمان ببرید که مستِ لایعقلام… سوگند یاد میکنم که من خود سخنانِ او را با شکیباییِ رنجآوری تحمل کرده و هنوز هم تحمل میکنم، چه وقتی به گفتارِ او گوش فرامیدهم، دل در بَرَم چنان میتپد که تپشِ قلبِ رقصندههای پرشور چنان نیست و سخنان او اشکِ مرا جاری میسازد. دیگران را نیز دچارِ همین حال میبینم.
بر عکس، وقتی به خطابههای پریکْلِس و دیگر سخنرانهای ماهر گوش میدهم، احساس میکنم که نیکو سخن میگویند، اما هرگز آن اثر را در من نبخشیده و مرا به تبوتاب نینداخته و به تسلیم وادار نکرده است.
این جادوگر، بارها، چنان روح مرا تسخیر کرده است که با خود گفتهام: زندگانی پشیزی ارزش ندارد اگر که خویشتن را تغییر ندهم و همان بمانم که هستم.
هر بار که با من گفتگویی میآغازد، ناچار میگردم اعتراف کنم که با اینکه زمامِ حکومتِ شهرِ آتن را به دست دارم، از حکومت بر خویشتن ناتوانام. سقراط مرا ناچار میسازد به نقایص خود اقرار کنم. با این همه من در وظایف خویش کوتاهی میکنم و به جای آن که به خود بپردازم، در کارهای روزمرهی آتن سرگرم و مشغول میشوم.
بنابراین گوشها را به سختی فرومیبندم و میکوشم از مقابلِ او فرار کنم و میدانم که اگر نگریزم، ناچار خواهم شد تا پایانِ عمر نزدِ او بمانم.
در برابرِ او حالی به من روی میآورد که تاکنون در برابر هیچ کس نداشتهام: تا امروز اتفاق نیفتاده است که از کسی شرم کنم. ولی هرگاه که به سقراط میرسم، شرمسار میگردم. زیرا میدانم اگر از فرمانِ او سر برمیتابم، نه از آن است که سخنِ او را درست نمیدانم، بلکه تحسینها و تمجیدهای مردم [آتن] است که مرا از انجامِ فرمانِ او بازمیدارد. از این روی، تا پای دارم از او میگریزم ولی چون باز رویدرروی او میایستم، از کردارِ خود شرمساری میبرم. بارها آرزو کردهام او بمیرد. اما میدانم اگر روزی چنین پیش آید، نبودنِ او چهقدر برای من رنجآورتر از بودن او خواهد بود. از این رو نمیدانم با این مرد چه کنم.»(۷)دورهی آثار افلاطون (جلد دوم، رسالهی میهمانی)، ۱۳۵۷: ۴۶۹-۴۷۰.
بسیاری از ما، اعمال و ماجراهای زندگیمان را صرفاً به صورتِ زنجیرهای از حوادثِ پشتِسرِهم به حافظه سپردهایم اما دلیلِ کارهایمان، احساسها، افکارمان و بسیاری دیگر از جنبههای مهمِ وقایع را نمیدانیم. وقتی خاطره میگوییم، ناچار میشویم به این جنبههای مهم فکر کنیم و در واقع «خود»مان را بشناسیم.
***
خاطرهگویی؛ ابزاری برای جمعکردنِ انسانها و تشکیلِ گروههای همدغدغه
«معتادان گمنام» (NA)، يك انجمنِ غيرانتفاعي از زنان و مرداني است كه اعتياد به مواد مخدر، مشكلِ اصليِ زندگيشان بوده است و برای «بهبودی» گردِ هم جمع میشوند. در این انجمن، هيچ شرط و شروطي وجود ندارد. «اِناِی» به هيچ سازماني وابسته نيست؛ حق عضويتي ندارد و هر كسی میتواند به این انجمن بپیوندد؛ بدون در نظر گرفتن سن، جنسیت، مذهب، نژاد و ملّيت. تنها شرطِ عضويت، «تمايل» به تغییر است.
پيگيري «قدمهاي دوازدهگانه»ی انجمن، روابطِ ميان اعضاء را صميمانه ميكند و منجر به قطع مصرف مواد مخدر در ميان ایشان ميشود.
پايه و اساسِ «NA»، كمكِ معتادان به يكديگر براي بهبودي است. اعضا به طور مرتب در جلسات گرد هم ميآيند و درخصوص تجربياتشان گفتوگو ميكنند. گمنام بودنِ افراد، مساوات و فضایی یکسان را در جلسات به وجود ميآورد و براي فردِ تازهوارد اين اطمينان را ايجاد ميكند كه در اینجا هيچ امری مهمتر از «بهبودي از طریقِ مشاركت» نيست.(۸)انجمن معتادان گمنام، دو گونه جلسه برگزار میکند. جلسات بسته یا غیرعلنی؛ ویژهی افراد جویای بهبودی؛ و جلسات باز یا علنی که هر کس مایل است انجمن را تجربه کند، حضورش در جمع پذیرفته میشود.
جلسات شکلهای گوناگونی دارند: جلساتِ مشارکت (بیان داوطلبانهی تجربهی خود)، سخنرانی، پرسش و پاسخ، بحثِ موضوعی و یا ترکیبی از موارد بالا. رایجترین نوع برگزاری، جلساتِ مشارکتی است؛ یعنی گردانندهی جلسه به نوبت به اعضا اجازه میدهد بین یک تا سه دقیقه صحبت کنند و درد، احساس و در یک کلام تجربهی خود را با همدردانِ خود در میان گذارند.
خاطرهگویی میتواند افراد پراکندهی یک خانواده، محله، دانشگاه، شهر یا حتی کشور را بر اساسِ یک دغدغهی مشترک، گردِ هم جمع کند؛ جمعکردنی که افراد برای حضور در آن انگیزه دارند، زیرا یک سخنرانیِ خشک پیشِ رویشان نیست، بلکه آنها تجربهها و قصههای زندگیِ آدمها را خواهند شنید. انسانها اغلب نسبت به چنین باهمبودنی، مشتاقاند.
ادامه دارد …
پاورقی
عالی بود