بازیهای جنگی
مروری بر نمایشنامهی «ننه دلاور و فرزندانش»
در طول تاریخ، بسیار بودهاند مردمانی که از فلک، روزگار و تقدیر شکایت و فریاد کرده و مشکلات و رنجهای خود را از چشمِ این عوامل آسمانی و ماورائی میدیدهاند.
برتولت برشت بر آن است که تقدیر را از آسمان به زمین بیاورد؛ به میان آدمها، به میان همهی آدمها. و پرده از چهرهی افسانهایِ آن برگیرد تا مردمِ این دوران بتوانند ببینند که سرنوشتِ آنها به میزان زیادی از شیوهی زندگیِ خود آنها سرچشمه میگیرد. برشت از این که انسانها خود را قربانیِ وضعیتهای بد جا میزنند، ناراضی است. نمایشنامهی «ننه دلاور و فرزندانش» داستانی در شرحِ این موضوع.(۱)همهی عکسها مربوط به اجرایی از نمایشنامه است که در سال ۱۹۴۹، به کارگردانی برتولت برشت، در آلمان شرقی به نمایش در آمده است.
***
در دوران جنگهای سی سالهی مذهبی در اروپا (قرن هفدهم)، زنی با ارّابه و سه فرزندش، همراه با سپاهیان سوئدی راه میپیماید.(۲)بین سالهای ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸، اروپا صحنهی کشتار و درگیری بود. حکومتهای اتریش و اسپانیا در یک طرفِ درگیری بودند و کشورهای فرانسه، سوئد، هلند و دانمارک در طرف دیگر. حکومتهای اروپایی به دنبالِ تثبیت قدرت و برقرایِ مرزبندیهای دلخواهِ خود بودند. در این کشمکشِ مصیبتبار، اتریش و اسپانیا از آیین کاتولیک طرفداری میکردند و طرف مقابل خود را مدافعِ آیین پروتستان میدانست. به همین خاطر، جنگ های سی ساله، تحت لوایِ اختلافات مذهبی و نبرد در راه خدا، صورت میگرفت. برشت در نمایشنامهی خود از این فضای تاریخی استفاده کرده است اما آن چه برشت نوشته، فقط نقل حادثهای تاریخی نیست. همهی این اتفاقات تاریخی، وسایلی هستند تا برشت حقایقِ دورانِ خویش را بنماید و معاصرانِ خویش را به راهی دور بکشاند تا آنها در مکانی دور و در جامهای شگفت، خویشتن را بشناسند. ارابهاش، سرمایه و وسیلهی کسب درآمد اوست. کسبوکار محقری دارد، و همراه با جنگ، زندگیاش را پیش میبرد. ارابهاش را بار میزند و در راههای خونفِشانِ جنگ، به سربازها جنس میفروشد. او به جنگ اعتنایی ندارد مگر برای فروش اجناس و رونقِ زندگیِ خود. بدین گونه، زندگیِ این کاسبِ کوچک، با جنگ جوش میخورد. از همین جاست که کمکم نامِ اصلیِ او از یادها میرود و به سبب جرأت و بیباکیاش به او «ننه دلاور» میگویند: «برای این اسماش را گذاشتهاند دلاور که [وسط میدان جنگ] نگران این بوده که دار و ندارش را از دست بدهد و به همین خاطر گاریاش- که پنجاه تا قرص نان در آن بوده-را درست از مقابلِ خطِ آتشِ توپخانه گذرانده است.»
ننه دلاور برای فرو نشاندنِ گرسنگی نان دارد، برای زدودنِ اندوه شراب دارد؛ اما همهی اینها به این شرط که سودی عاید شود! در همه حال اهل معامله است و در معاملهگری، هیچ چیزی به اندازه فروش اهمیت ندارد: اگر سربازی با شکم خالی کشته شود، تأسف آور است، چون یک مشتری از کف رفته است! اما اگر ننه دلاور، شکم سرباز را سیر کرد و بعد از پا درآمد، به درک!
اما نمیشود از بیعدالتی و جنگ سود بُرد و سهمِ جنگ را نداد. جنگ سرباز میخواهد. بدون سرباز، جنگی نیست. ننه دلاور دو پسر دارد که ارابهاش را همپای سپاهیان میکِشند. دو پسر «سالم و راست قامت و درشتهیکل». چه طعمههای مناسبی برای مرگ! سرجوخه میپرسد: «[این پسرها] به چه کاری بهتر از جنگ میآیند؟»
درست است که ننه دلاور از جنگ سود میبرد، اما حاضر نیست سهمی بدهد؛ آن هم عزیزترین چیزهای زندگیاش را: «بچههای من برای سربازی ساخته نشدهاند.» اعتراض میکند، فریاد میزند، چاقو به دست میگیرد و تهدید میکند و سرانجام میگوید:
– ما کاسبانی شرافتمند هستیم. پارچه میفروشیم و گوشت. اهل جنگ نیستیم. ما آدمهای نجیب و آرامی هستیم.
اما به راستی این چه نجابت و آرامشی است که در دورهی بدترین ستمها و خونریزیها، آدم سرش را توی لاک خودش بکند و «شرافتمندانه» پول در بیاورد؟ بخواهد یا نخواهد در این خونریزی و در این ستم شریک است.
جوابِ سرجوخه به حرفهای ننه دلاور واضح است:
(سرجوخه)– تو از طریق جنگ است که داری نان میخوری. این را خودت گفتی. خوب دیگر! مگر میشود که جنگ باشد اما سرباز نباشد؟
(ننه دلاور)– سرباز باشد، اما بچههای من سرباز نباشند.
– … جنگ تو و خانوادهات را پَروار میکند، اما تو در عوض به او چه میدهی؟ هیچ!
نمیشود این بازی را تا ابد ادامه داد. نمیتوان «دور سیاست را خط کشید» و بیاعتنا به آن، به کسب و کار خویش پرداخت. سرجوخه آمده است تا سهمِ جنگ و سهمِ بیعدالتیای که ما در آن زیستهایم را بگیرد.
ننه دلاور بیاعتنا به واقعیت و نتایجِ امور، به راه خودش میرود و میپندارد که میتواند همراه با جنگ، کسبوکارش را ادامه دهد. اما جنگ جیفهای به او میدهد تا به مرور فرزندانِ وی را به عوض بگیرد، و سرانجام حتی کسبوکارش را نیز به ویرانی بکشاند.
***
در سال ۱۹۳۸، برشت که از خطر وقوع جنگ(۳)مقصود از جنگ، جهانی جهانی دوم است که در سال ۱۹۳۹، توسط آلمانِ هیتلری آغاز شد. آگاه بود، با احساس مسئولیتی عمیق، در نمایشنامهی «ننه دلاور و فرزنداناش» بر این خطر انگشت نهاد. خطر نزدیک بود و شجرهی خبیثهی جنگ، به سرعت در قلب اروپا رشد میکرد. این حقیقت، بیش از هر چیز اندیشهی برشت را مشغول میداشت. در جهان، حقایق بیشمار وجود دارند و هنرمند باید در هر زمانی، حقیقتی را برای گفتن برگزیند که مناسبِ آن زمان باشد.
در آن دوران رهبران و مردم به ستایش از جنگ مشغول بودند و از افتخارآفرینی و دفاع از کشور و ملت سخن میگفتند. در دورانِ ستایش جنگ، برشت از وحشت و دِهشتِ آن سخن گفت؛ در دورانی که حتی در کتابهای درسی جنگ را میستودند، برشت به محکوم کردن آن برخاست؛ در دورانی که سرمایهداران و نظامیان آلمانی آرزوی فتح دنیا را در سر داشتند و مردم ساده را به خیالِ فرمانروایی بر جهان میفریفتند و جامعه در تبِ هذیانآلودِ ثروت و جاهطلبی میسوخت، برشت از این حقیقت دم زد که جنگ برای سرمایهداران و تاجران نوعی تجارت و برای مردمِ عادی و بینوا، مرگ و بدبختی است.
در نمایشنامهی ننه دلاور، از همان آغاز، این دو پهلو بودنِ جنگ برملا میشود:
(کشیش)– ناراحت نباشید. مردن در چنین جنگی، رحمت الهی است، نه مصیبت. چرا؟ چون این جنگ اصلا و ابدأ به سایر جنگها شباهت ندارد. این یک جنگ عادی نیست. جنگی است مقدس! همه در راه ایمان میجنگند.
(آشپز) – کاملاً درست است. از طرفی این جنگ به جنگهای ديگر شبیه است: آتش میزنند، کشتار میکنند، غارت میکنند و گاه به گاه به زنان تجاوز میکنند ولی از طرف دیگر، با همهی جنگها تفاوت دارد: چون جنگی است مقدس و در راه رضای خدا!
اما ننهدلاور در جواب این سخنان میگوید:
(ننه دلاور) – گردنکلفتها ادعا دارند که فقط محض رضای خدا میجنگند ولی در واقع بیش از من و شما دیوانه نیستند. آنها جنگ میکنند تا نفعی ببرند و فتحی بکنند.
یا در جایی از نمایش که در آغازِ کارْ سپاه سوئد، شکست میخورد، این گفتگو رخ میدهد:
(کشیش) – … ما مغلوب شدهایم…
ننه دلاور)– چه کسی مغلوب شده؟… فتح و شکستِ کلهگندهها و فقیر بیچارهها همیشه با هم جور نیست. حتی شکستهایی هست که به نفعِ آدمهای کوچک تمام میشود. هیچ چیز از دست نرفته جز شهرت و جاهطلبی!
***
ننه دلاور ضربههای کاری بسیاری را از جنگ، همان رونقبخشِ کسب و کارش میخورد. یکی از پسراناش که برای یک طرف میجنگید، توسطِ سربازانِ مقابل کشته میشود. ننهدلاور او را از دست میدهد و همه کوششِ وی برای نجاتاش بیثمر میماند. او در شرایطی غمانگیز و سخت، به ناچار باید جسد فرزندش را بنگرد، سوگواری و ضجه سر ندهد و حتی اظهارِ آشنایی نکند که او فرزند من است! فریاد زدنِ او بدان معناست که سربازانِ طرفِ مقابل، کسب و کارِ وی را از هم خواهند پاشید.
بزرگترین بدبختی آدمی همین است که در برابر ستم جرأت طغیان را از دست بدهد. «لحظاتی که در زندان تیرهای میگذرانید و ناگهان میبینید که دیگر ستم شما را به طغیان وانمیدارد، لحظات بسیار بدی است.» جان کلام اینجاست که طغیان بر ضدِ بیدادگری دوام يابد. لحظه ای که انسان دیگر ستم را به آسانی تحمل کند، شومترین دورهی حیاتاش آغاز میشود. اما ننه دلاور میترسد که اگر بند از خشماش بگشاید، کسبوکارش از هم خواهد پاشید.
چشمی که نمیبیند؛ گوشی که نمیشنود (کشیش)– هنگامی که من موعظه میکنم تمام افراد لشکر به شور و هیجان می آیند؛ به طوری که در سپاهِ دشمن غیر از گلههای گوسفندی که بعبع میکنند، چیزی نمیبینند. و هنگامی که به پیروزیِ نهایی میاندیشند، زندگی کنونی در نظرشان پست و بیارزش جلوه میکند. خداوند به من قدرتِ کلام عطا فرموده است. موعظهی من دارای چنان تأثیری است که شما با شنیدنِ آن، طوری از خود بیخود میشوید که دیگر نه چشمتان میبیند و نه گوشتان میشنود. |
هر چند جنگ نوعی سوداگری است برای سوداگران، و وسيلهی جهانگشایی و شهرتطلبی برای سرداران و بلا و بدبختی برای مردم، اما به نیروی مردم است که جنگها را بر پا میدارند و به جامهی فضیلت و افتخار میآرایندش. از نگاه نویسنده، بزرگترین جرأت و دلیری سربازان در کشتن و خون ریختن نیست، بلکه در آن است که هر روز و هر روز مصیبتهای پیدرپی را میبینند و بی آن که دست به کاری راهگشا بزنند، این وضعیت را تحمل میکنند:
– فکرش را بکنید! ببینید چه دلاوریها و شجاعتهای زیادی لازم است که در ایام جنگ وقتی آدمها را مجبور میکنند همدیگر را تکهپاره کنند، آنها روی در روی هم، چشم در چشم یکدیگر میاندازند [و چنین میکنند]! مثل این انسانهای بدبخت، مطیع و آرام، وجود پاپ و امپراتور را تحمل کردن، نشانهی اوج شجاعت است، چون زندگی آنها، مرگِ اینهاست.
به همین جهت پیروزی و افتخاراتِ تاریخیِ بزرگان با خوشبختی و آسایشِ مردم عادی و زحمتکش، یکسان و مساوی نیست. وقتی که ناقوسها را برای عزاداریِ مرگِ سردارِ [ارتش] میزنند، کشیش میگوید: «دارند سردار را به خاک میسپارند. لحظهای است تاریخی!» و ننه دلاور جواب میدهد: «صورت دختر مرا زخمی کردهاند. لحظهی تاریخی برای من یعنی این!»
***
در هیچ اثری مثل «ننه دلاور و فرزنداناش»، جنگ رسوا و بیاعتبار نشده است. در پایانِ داستان، ننه دلاور را میبینیم که در هم شکسته و ناتوان، تک و تنها، ارابهی نیمهخالی و فرسودهاش را با خود میکشد تا از حرکتِ سربازان عقب نماند.
بر برشت خرده گرفتهاند که هر چند این اثر، جنگ را با همه زشتی و وحشت واقعیاش نشان میدهد، ولی مردمی که قربانی جنگ اند، با دیدنِ آن، فقط احساساتی میشوند و هرگز به خیزش و اعتراض علیه جنگ نمیپردازند. «ولف»، منتقد معروف آلمانی، ابراز تأسف کرده است که «ننه دلاور تا پایان نمایشنامه همان کاسبکارِ حقیر باقی میماند. بهتر بود که مصیبتها و بدبختیهای وی، چشماش را بر علل و نتایجِ جنگ میگشود تا به ضد آن برخیزد و از قید بندگی رهایی یابد… پس از نمایش ننه دلاور، تماشاگران به خانهشان برمیگردند و به هم میگویند: کاملا درست است، اما افسوس که این وضعیت، تقدیری است ناگزیر و نمیتوان از آن رهایی یافت… میبینید که هیچ کاری نمیشود کرد.»
اما برشت مطلب را جوری دیگر میبیند: تماشاگر نباید به گونهای باشد که درک و دیدنِ رنجها فقط او را نومیدتر کند. او نباید چشمانتظارِ شعار و دستورالعمل باشد. او نباید منتظر باشد که ننه دلاور قد علم کرده و به او راهی بنمایاند بلکه اکنون زمان آن است که انسان، خودْ آزادی اندیشهاش را به کار گیرد و قدرت تصمیمگیری و ارادهی خویش را به جریان اندازد. هنرمند باید به این آزادی و اراده جان بدهد، نه اینکه با شیوههای مختلف، آن را به سلطهی خود درآورَد. اگر قرار باشد که هنرمند در همه حال، و به هر حیله و تدبیر، به تماشاگر راه نشان دهد، چه جایی برای آزادی و ابتکار و اندیشیدنِ بیننده باقی میماند؟ فقط تماشاگراناند که میتوانند ببینند بر ننه دلاور چه رفت، چرا رفت و بیندیشند که چه کنند تا بر آنان همین نرود. اگر تماشاگران نتوانند با دیدنِ سرنوشتِ ننه دلاور به تغییر سرنوشت خود بکوشند، هیچ موعظهای معجزه نخواهد کرد(۴)متن حاضر برگرفته است از مقدمهی کتابِ «زندگی گالیله» (برتولت برشت)، به قلمِ عبدالرحیم احمدی، انتشارات نیلوفر..
***
سنگ به سخن میآید
نمایشنامهی «ننه دلاور» خالی از تحول و طغیان نیز نیست. در سرآغازِ صحنهی یازدهمِ نمایش، چنین نگاشته شده است: «سنگ به سخن میآید». این سنگ، کاترین است؛ دختر لال و ظاهرا عقبافتادهی ننه دلاور.(۵)متن نمایشنامه به نقل از «ننه دلاور و فرزندان او»، ترجمهی مصطفی رحیمی، انتشارات نیلوفر.
در طول سفر ننه دلاور و فرزندانش، کاترین مورد تجاوز قرار گرفته، صورتاش زخم برداشته، چشماش آسیب دیده و همهی امیدش به آینده و روزهای صلح را از کف میدهد؛ امید به اینکه ازدواج کند و بچهدار شود. دیوانهی بچههاست، و این عشق بزرگترین خصلت اوست و خمیرمایهی طغیاناش. وقتی که در دل شب، سپاه دشمن به شهر نزدیک میشود، کاترین برای نجات جانِ بچههای خفته در شهر، به پشت بام میرود و با همه نیرویاش طبل میزند. این قسمت، یکی از تأثیرگذارترین قسمتهای نمایشنامه است.(۶)کاترین لال است و در تمام نمایش سخنی از او نقل نمیشود. به همین خاطر، انگیزهها و شورهای ناگفتهی او را باید در پشت توضیحاتِ نمایشنامهنویس که در کروشه [] نقل میشوند، جُست.
سپاهِ امپراتور، شبانه و به صورت مخفی، به سمت شهر میرود و قصد دارد که به آنجا شبیخون زده و کوچک و بزرگ را قتلعام کند، زیرا آنها پروتستان شده و از مسیرِ اصلیِ دین (کاتولیک) منحرف شدهاند. در نزدیکی شهر، روستایی قرار دارد. سربازها به روستا میریزند تا اهالی را به خاموشی وادارند که مبادا آنها به شهر خبررسانی کنند. روستا، به دلیل جنگهای پیشین، خالی از سکنه شده و تنها در یک خانه، زن و مرد و یک پسر روستایی زندگی میکنند. کاترین نیز در همان خانه است. ننه دلاور او را همان جا گذاشته تا خود برای انجام برخی کارها به شهر برود. سربازها همه را تهدید میکنند که سکوت کنند، وگرنه کشته خواهند شد. همه خاموش و تسلیم اند. هیچ کس کوچکترین خطری از ناحیهی کاترین احساس نمیکند. کاترین به پشتبام میرود:
(مرد) – … اگر وارد شهر بشوند، همه را از دَم قتلعام میکنند.
(زن) – کاش عدهمان بیشتر بود…
(مرد) – ما دو تا، با یک دختر ناتوان…
(زن) – هیچ کاری نمیشود کرد…
(مرد) – هیچ. … اگر علامت بدهیم هم میآیند کَلَکمان را میکَنند.
(زن) – (به کاترین) دعا کن! حیوانکی، دعا کن! برای خونهایی که الآن به راه میافتد هیچ کاری نمیشود کرد. اگر تو نمیتوانی حرف بزنی، لااقل میتوانی دعا کنی. اگر هیچ کس حرفهای تو را نمیفهمد، او میفهمد. خدا را میگویم. [هر سه نفر زانو میزنند. کاترین پشت سرِ زن و مرد روستایی است] ای خداوندِ بزرگِ آسمانها! به دعای ما گوش کن. مگذار شهر نابود شود و همهی مردمِ شهر که بی خبر و آرام خوابیدهاند، از میان بروند. پروردگارا، آنها را بیدار کن [رو به کاترین که پشتِ سرِ آنهاست] خداوندا! مادرِ ما را در پناهِ خود حفظ فرما. و کاری کن که نگهبانِ شهر بیدار شود؛ والّا کار از کار میگذرد. خدایا، به دامادِ ما هم کمک کن؛ با چهار بچهاش در شهر است. مگذار از بین بروند. پروردگارا، اینها بیگناهاند. از جایی خبر ندارند. [رو به کاترین که شروع به نالیدن کرده است میکند] کوچکتر از همهشان دو سال دارد. بچهی بزرگشان هفتساله است. [کاترین ناگهان با هیجان بلند میشود] خداوندا، به دعای ما گوش کن! کسی غیر از تو نیست که بتواند به ما کمک کند. ما نابود میشویم، برای این که ضعیفایم؛ نه سلاحی داریم، نه چیزی. جرأت تکان خوردن نداریم. خداوندا، همه در دستِ تو ایم.
[کاترین که به پشت بام میرود و [برای باخبر کردنِ اهالی شهر] شروع میکند به زدن طبلی که از زیر پیشبندش بیرون آورده است.]
(زن) – خداوندا! دارد چه کار میکند؟!
(مرد) – عقلاش را از دست داده! بکشاش پایین! زود!
[مرد به طرف نردبان میدود. اما کاترین نردبان را به پشت بام میکشد.]
(زن) – میخواهد ما را بدبخت کند.
(مرد)– زود طبل را بینداز دور. اكبیری نکبت!
(زن) – الآن سربازهای امپراتور هجوم میآورند اینجا.
(مرد)– [از روی زمین سنگ جمع میکند] حالا ببین خودم چه جوری گلولهبارانات میکنم. تو به ما رحم نمیکنی، بیانصاف؟ اگر به سرمان بریزند، همهمان را می کشند. تکهپارهمان میکنند.
[کاترین به نقطهای دور در جهت شهر خیره شده و پیوسته طبل میزند.]
ستوانِ [ارتشِ امپراتور]– [با سه سرباز و جوان روستایی دواندوان به سوی آنها میآیند] تکهتکهتان میکنم!
(زن) – جناب سروان، به خدا ما بیگناه ایم. کاری از دستمان برنمیآید. دزدکی رفته بالا. اصلا این غریبه است. از ما نیست.
(ستوان)– نردبان کجاست؟
(مرد)– برده آن بالا.
(ستوان)– (به کاترین) به تو دستور میدهم این طبل را بینداز دور!
[کاترین همچنان طبل میزند.]
(سرباز اولی)– ببین، به تو پیشنهادی میکنیم که از هر جهت به نفع توست: بیا پایین، با هم به شهر میرویم و مادرت را [که آنجاست] به ما نشان بده و مطمئن باش که ما [در حملهمان] با او کاری نداریم و جاناش در امان است.
[کاترین همچنان طبل میزند.]
(ستوان)– [به کاترین] اگر من شخصا به تو قول بدهم چه طور؟ من افسر هستم و قولی که میدهم قول شرف است. [کاترین محکمتر طبل میزند.] نه خیر! هیچ چیز دیگر برایاش مهم نیست.
(پسرِ روستایی)– جناب سروان، فقط برای مادرش نیست که این کار را میکند.
(سرباز اولی)– اگر همین طور طبل بزند، بالاخره مردم شهر میشنوند.
(ستوان)– باید صدایی راه بیندازیم که از صدای این طبل بلندتر باشد. به چه وسیلهای میتوانیم سر و صدا راه بیندازیم؟
(سرباز اولی)– شما اول فرمودید که نباید سر و صدا راه انداخت؟!
(ستوان)– باید سر و صدای عادی راه انداخت، احمق، نه سر و صدای جنگی!
[سپس چند نفری شروع میکنند به هیزم شکستن و کوبیدن روی تنهی درخت. کاترین لحظهای برای گوش دادن به صدا آهستهتر طبل میزند. نگاه پراضطرابی به اطراف میافکند، سپس محکمتر طبل میزند.]
(ستوان)– باید خانه را آتش زد! زنده زنده کباباش میکنم.
(زن)– این کار هیچ فایدهای ندارد، جناب سروان! مردم آتش را میبینند و خبردار میشوند.
[کاترین دوباره به گفتوگو گوش میدهد و میزند زیر خنده.]
(ستوان)– نگاه کن، ما را دست انداخته. من دیگر ذله شدهام. همین حالا با تیر میزنماش. اگرچه صدای تفنگ خودش اعلامِ … هر چه بادا باد. بروید تفنگ بیاورید.
[دو سرباز با شتاب بیرون میروند. کاترین همچنان طبل میزند.]
(زن)– یک فکر عالی جناب سروان: گاریشان دم در است. اگر بزنیم خراباش کنیم، حتما دست میکشد. دار و ندارشان همین گاری است.
(ستوان)– [به پس روستایی] گاری را بزن خُرد کن! [به کاترین] اگر از طبل زدن دست برنداری، گاریات را خُرد میکنیم.
پسر روستایی با ملایمت چند ضربهی چوب به گاری میزند.
(زن)– بس کن، احمق نکبت!
[کاترین با دیدن کاری که قرار است به سرِ گاری بیاید، به تلخی مینالد و به طبل زدن ادامه میدهد.]
(ستوان)– این دو تا کثافت که قرار بود تفنگ بیاورند چه شدند؟
(سرباز اولی)– مردم شهر هنوز هیچ نشنیدهاند، وگرنه تا حالا صدای توپشان بلند شده بود.
(ستوان)– [به کاترین] صدای طبلات را کسی نمیشنود؛ مطمئن باش! تو خودت را برای هیچ و پوچ به کشتن میدهی. برای آخرین بار بهات اخطار میکنم: این طبل را بینداز دور!
(پسر روستایی)– [ناگهان چوب را به زمین میاندازد] طبل را همین طور بکوب! وگرنه همه نابود میشوند. باز هم بکوب!… بکوب!
[سرباز پسر روستایی را به زمین میاندازد و او را با نیزه میزند. کاترین میزند زیر گریه، اما همچنان طبل میزند.]
(زن) – شما را به خدا قسم، نزنیدش! خدایا! پروردگارا! کشتیدش!
[سربازها با تفنگ از راه میرسند.]
(سرباز دومی)– [از عصبانیت دهاناش کف کرده] جناب سروان، همهمان دادگاهی شدیم! دادگاه صحرایی!
(ستوان)– هدفگیری کنید! زود! [به کاترین، در حالی که سربازان تفنگها را روی پایه قرار میدهند.] برای بار آخر، از زدن دست بردار! [کاترین در حال گریه با تمامی قدرت خود بر طبل میکوبد] آتش!
[سربازان شلیک میکنند. کاترین تیر میخورد. باز هم چند ضربهی دیگر بر طبل میزند. بعد آهسته میافتد.]
(ستوان)– سر و صدا خوابید!
[اما آخرین صدای طبل، غرش توپهای شهر را به دنبال دارد. از دور صدای ناقوسها که نشانهی اعلام حمله است، شنیده میشود.]
(سرباز اولی)– بالاخره کار خودش را کرد!
پاورقی
سلام و ادب
فوق العاده بود
واقعا بسیار ممنونم ازتون برای نقد و معرفی چنین نمایشنامه ی زیبایی
و واقعا خوشحالم که مجله دیدار را پیگیری می کنم
و به نظرم دیدار، فقط برای نوجوانها نیست، که من بیست سالی از نوجوانیم دورم اما بسیار مطالب گیرایی داره
سلام، ما هم خوشحالیم از خوشحالشدن مخاطبهامون. توی بخشِ دربارهی ما نوشتهیم: «مخاطبِ این ماهنامه، عموم مردماند و البته بخصوص نوجوانان؛ یعنی آنانی که جستجوگری، میل به آموختن و آمادگیِ تغییر در وجودشان زنده است (ورای سنِ شناسنامهایشان)». امیدواریم همیشهی زندگیتون، نوجوون و در حال آموختن و تغییر باشید!